Desire knows no bounds |
Sunday, December 28, 2014 سر کار، وسط روز و وسط کار، یکهو دیدم نفسام بالا نمیآید. دیدم دماغم چین خورده و دارم تاب نمیآورم. آمدم خانه. لباسها را نیمکنده لغزیدم زیر پتو. بچهها آمدند به هوای سلام و بغل و بوسه. بوسیدمشان فرستادمشان از اتاق بیرون. دماغم چین خورده بود. خوابیدم. عصرتر، دخترک رفت از شیرینیفروشی همیشگیمان تارت میوه خرید با نانپنجرهای. گفت بیا تارت بخوریم با چای. قلق ماجرا آمده دستش. نشستیم پشت میز گرد، دوتایی، بساط کتابها و دفترهامان پهن، روی میز، به چای و تارت. به چای و تارت و اینستاگرام. دخترک امتحان جبر داشت و من کلی کار ناتمام. آیدای پارسال اگر بود، مانده بود زیر پتو و تن داده بود به دماغ چینخورده و آسمانش باز آمده بود زمین. امروز اما، نشستیم پشت میز گرد، دوتایی، بساط چای و تارت و جبر و استیتمنت به راه، بیکه آسمان بیاید زمین و بیکه سنگ روی سنگ بند نشود و بیکه دنیا به آخر برسد. این آسمان به زمین نیامدن آنقدر هنوز برایم جدید است و عجیب است که از نوشتناش سیر نمیشوم هیچ. انگار دارم با نوشتناش آیدای ترسیدهی پارسال را هی نوازش میکنم. نشسته بودیم دوتایی پشت میز، بساط چای و تارت میوه و درس و مشق جلومان پهن. کمی چای و تکهای تارت و تکهای توتفرنگی. تارتهای این شیرینیفروشی به غایت خوشطعم است. خامه ندارد. یکجور کرم مِلویی دارد که خودش را تحمیل نمیکند به آدم، نرم و ملایم و بهقاعده. ترکیباش با انار و با آناناس و با خرمالو هم عالیست. دخترک اما طبعا فنِ توتفرنگیست. طعم تارت عالیست. با چای ترکیب معرکهای دارد. سرم توی کتاب بود و با چنگال تکهای تارت میگذاشتم دهنم که یکهو غافلگیر شدم. اخمهایم رفت توی هم. اینبار، بر خلاف همیشه، دور تارت یک لایه نسکافه داده بودند، چیزی جز طعم ملوی کرم همیشگی. نسکافه، این وسط، نمیگنجید هیچ. درست وقتی همهچیز نرم و ملایم بود و طعم تارت، بهصلحرسیدهترین طعم جهان بود در دهانم، نسکافه، ناغافل، خواب آرامم را آشفته بود. دلیلی برای بودنش نبود. آن تارت، همیشه بینسکافه عالی و بینقص بود. میشد همان تارت همیشگی باشد با آن یک لایه نسکافهی ناغافل انتظارم را به هم نزند، زد اما. عین آن دو خط چت وایبری گمانم، یا اسمسی که در جوابم داده بود، یادم نیست. خیلی نرم و با پرچم سفید خزیده بودم توی بغلش، مِلو، بیکه قرار باشد چیزی به هم بریزد یا اتفاق خاصی بیفتد. همهچیز نرم بود و نرم مانده بود اما گاهی، جایی، خردهلحنی با چاشنی نسکافه هی آمده بود وسط. دلیلش را نمیفهمیدم. دلیلش را نمیفهمم. انگار فقط منام که میگذرم و چیزها را پشت سر میگذارم. لبهی تارت، نیمخورده ماند توی بشقاب. و آخخخ که خودت از همه بهتر میدانی چه بیحاشیه عاشق لبههای نان و پیتزا و تارتام من. خر. |
Comments:
Post a Comment
|