Desire knows no bounds |
Saturday, January 31, 2015 فکر میکنم فردا. فردا بالاخره مینشینم سر فایلهای کذایی، تعدادیشان را انتخاب میکنم و بعد، آپلود. قورباغهی جدیدم یک هشتپای گنده است و دارم قورتش میدهم. دخترک امروز هفدهساله شد. عصر خانه را گذاشته بودند روی سرشان. آنجور که ما ابی و نامجو میخواندیم دور هم، اینها زدبازی میخوانند و یک سری چیزهای دیگر که من موفق شدم مازاراتی رو از توی لغاتش تشخیص بدهم، ولاغیر. خوشحالند و جیغ میکشند و کلهشان توی وایبر است مدام. هفدهساله! پوووف. زرافه رفته سفر. عصر زنگ زد تولد خواهرش را تبریک گفت. این خرده محبتها از تام و جری سابق بعید است برایم همچنان. آخر شب صدای حرف زدن خواهر کوچیکه میآمد از توی آشپزخانه، با دخترک. داشت میپرسید فلان دوستت چی بهت کادو داده. بعد شنیدم دخترک نگران است حالا که زرافه رفته سفر، کی به مامان صبحانه میدهد تا من از مدرسه برگردم. داشت میگفت بروم شیر لانگلایف بخرم با کورنفلکس، بگذارم بالای سرش؛ با موز و سیب و خرمالو، تا عصر که خودم از مدرسه برمیگردم. حال «ایجان«طوری بهم دست داد، از سری «جان ـ من ـ است ـ او»ها. دخترک سربههوای مغرور خوشحال، خیلی زیرپوستی حواسش به صبحانهی فردای من هم هست، وسط شلوغی و مهمانی تولد. دروغ چرا، همین یکی دو جملهاش چسبید کلی؛ بیکه الان شیر و کورنفلکس و میوه بالای سرم باشد. بلی، تینایجرهای مهربان سربههوا. دیشب، سر شب، رفیقای آمد پیشم. داشتم فیلم میدیدم من. بچهها هر کدام جایی مهمان بودند. رفیقم آمد دراز کشید همین بغل، بساط لپتاپ و کتاب و مشقهاش جلوی روش، گرم کار. گفت آمدم تنها نباشی. برایم آبمیوه گرفت و دو سیخ جگر کباب کرد و فیلمم که تمام شد و دیرتر که خوابم برد، رفت. چند شب پیش هم که استراحتمطلقتر بودم، بچهها بساط کیک تولد و شام و تکیلا و آبجویشان را آوردند اینجا، بیخبر، شات زدیم دور هم. آنها دور هم،من افقی. دلم پر میکشید برایشان. رفیقام میگفت آن شب بعد از اوپنینگ، وقت شام، داشتم نگاه میکردم آدمهای دور و برت را، داشتم نگاه میکردم و مقایسهشان میکردم با آدمهای دور و برت همین یکی دو سال پیش. چه روال معاشرتهات و چه آدمهای دور و برت به غایت عوض شده. میگفت افتخار میکند به من. آن شب راستش، همانجور افقی، خودم هم دلم پر بود از شادی، از شادی داشتنشان. سال گذشته را خوب تاب آوردهام انگار. خیالِ این شبها، سقف خواستهام بود پارسال همین موقع. حالا همهشان زیر یک سقف بودند، کنارم. دفتر سیاهه، غول چراغ جادوست هنوز. رویاهایم را مینویسم، میریسد برایم، میبافدشان به هم، میدوزد میفرستد تنم کنم. معجزهی مالسکین است یا نوشتن یا خوشخیالی عجیب و غریب من، نمیدانم. بهترین اوقات زندگیم، وقتهایی بوده که بیکله و بیبرنامهریزی، شیرجه زدهام وسط اتفاق و با خودم فکر کردهام فردا فکرش را میکنم. هنوز اسکارلت اوهارا، از پنجم دبستان تا حالا، سرلوحهی زندگی من است. سرلوحهام از خودم. هانس اولریش اوبریست. این هم یادم بماند. |
Comments:
چه خوشحالم ازت
Post a Comment
|