Desire knows no bounds |
Monday, January 5, 2015
مرگ آرام آقا رجب
ظهر جمعه خانهی دوستی بودیم. تولدش بود. از شب قبلش آبگوشت بار گذاشته بود، توی یک دیزی سفالی که انگار مخصوص این کار بود. دیزی را از نصفهشب گذاشته بود روی شعلهی کم که تا ظهر جمعه خوب جا بیفتد. من که به مفهوم جا افتادن عقیده دارم. یعنی به پارامتر «سرعت» عقیده دارم. یک روندی، یا یک فرایندی منجر به یک اتفاقی میشود، منجر به یک محصولی میشود. حالا این فرایند ممکن است کند یا تند باشد. روی کاغذ که حساب کنی تند یا کند بودنش تفاوتی در محصول نهایی ایجاد نمیکند، یعنی سرعت فرایند هر چه باشد باید به محصول یکسانی برسی. اما به نظرم نمیرسی. نمیدانم چرا. شاید به خاطر اینرسی. چون بعضی فرایندها دینامیک هستند «سرعت» رسیدن مهم میشود. مثلن همین دیزی سفالی که پر از گوشت و پیاز و دمبه و سیبزمینی و حبوبات است، فرق دارد که شعله زیرش زبانه بکشد، آبگوشت قُل بزند، یا اینکه شعله کم باشد، حتی در آستانهی خاموشی باشد اما هنوز باشد، فقط اینقدری باشد که هر از گاهی یک حباب قُل بزند و به سطح آبگوشت برسد و آزاد بشود. اینطوری وقت میشود که اجزای توی دیزی با همدیگر آشنا بشوند. یعنی چیزهای آن تو حتی نمیفهمند که در حال پختن هستند، در حال ممزوج شدن هستند، چون همه چیز آرام است. با آرامش میشود همه چیز را پخت، همه چیز را عوض کرد. میشود از چیزهای بالذات بیارزش محصول ارزشمندی ساخت: هویت جدیدی که حاصل جمع اجزای تشکیلدهندهاش نیست. با شعلهی تند هم فرایند پخت انجام میشود، اما فرایند ممزوج شدن، فرایند یکی شدن چی؟ پخت تعریفی فیزیکی دارد. یکی شدن تعریف فیزیکی ندارد. یعنی دارد، اما ما بلد نیستیم تعریفش کنیم. یک مفهوم است. خیلیها حتی از وجود چنین مفهومی غافلند. یکی شدن را نمیشود روی کاغذ تعریف کرد. برای همین وقتی فرمول آبگوشت را روی کاغذ بنویسی، شعلهی تند یا کند جایی در معادله پیدا نمیکند. فرمولهای ما ناقص و به درد نخور هستند. چیزهایی که نمیفهمیم را به سادگی از فرمول حذف کردهایم. از نصفه شب تا ظهر فردایش که ۱۲ ساعت میشود، توی آن دیزی سفالی پیوندی صورت میگیرد که از جنس پخته شدن نیست. ما این را نمیفهمیم، اتفاقات و اتصالات توی دیزی سفالی را نمیفهمیم. ما حرارت، دما و فشار را میفهمیم. همین را فرموله کردیم و مثلن محصولش شده زودپز. محصول فهم ناقص ما شده زودپز. برای نفهمیمان هم غصه نمیخوریم، به جایش فهم ناقصمان، زودپز و چیزهایی شبیه آن را بزرگ میکنیم، برایشان جشن میگیریم و خودمان را تشویق میکنیم. اما در زودپز را که باز میکنی بوی فاضلاب میزند بالا. در دیزی سفالی را که باز میکنی بوی دیگری میآید. مطبوع است و اسرارآمیز. حتی نمیفهمی بو است. فقط میفهمی اتفاقی افتاده که حالت را خوب کرده و شروع کردهای بشکن بزنی. نمیدانی چرا حالت خوب است. چون نمیفهمی که آن بو شامل ملوکولهای پیوند ماوراءالطبیعی گوشت و پیاز و دمبه است. قدیمیها میفهمیدند. ما نمیفهمیم. آقا رجب میفهمید. آقا رجب سالهاست مُرده. آقا رجب شوهر پوران خانم بود. پوران خانم سالها کارگر بود. خانه تمییز میکرد. هفتهای یک بار خانهی ما را هم تمییز میکرد. زنجانی بود و چشمهای آبی روشنی داشت. الآن سالهاست پیر شده. چشمهایش کدر شدهاند و من میترسم توی چشمهایش نگاه کنم چون این روزها چشمهایش حال زوال، حال مرگ بهم میدهند. الآن سالهاست کار نمیکند. آن اواخر دیگر مناسبتی میآمد خانهمان. مثلن وقتی مهمانی بزرگ داشتیم. میآمد آشپزی و کلن رتق و فتق امور آشپزخانه را دست میگرفت. تخصصش کوفته تبریزی بود. کوفتههای بزرگی درست میکرد که گاهی تویشان تخممرغ پخته کار میگذاشت. وقتی سر حال بود و مایهی کوفتهاش خوب عمل آمده بود به جای تخممرغ تویش یک مرغ درسته کار میگذاشت. حالا مرغ که اغراق است، یک جوجه کار میگذاشت. کوفتهاش قدر یک توپ بسکتبال میشد. میپیچیدش توی پارچه تنظیف و میگذاشت کف دیگ آرام بپزد. ساعتها طول میکشید. سر شام پارچه را باز می کرد. خیلی مواظب بود. باز کردن پارچهی توری پاشنه آشیل ماجرا بود. کنکور آشپز همین جا بود. هر کسی بلد است با پارچه توری کوفته را گردالی نگه دارد اما جایی باید پارچه را باز کرد. جایی است که بچه کبوتر باید بدون مادرش پرواز کند. اینجا استرس دارد. پوران هم استرس داشت. به روی خودش نمیآورد که نگران است اما توی پذیرایی ۲۰ تا مهمان منتظر نشسته بودند و پوران نفسهای سنگین و منتظر مهمانها را میشنید. هیچ چیزی بدتر از یک کوفته شکسته و وارفته برای یک زن خانهدار زنجانی نیست. کل هویت آدم به سالم در آمدن کوفته وصل است. آزمون الهی است. هر کی به نوعی. سیاوش از آتش رد شد. موسی از نیل رد شد. پوران هم پارچه تنظیف را باز میکرد، نفسش را حبس میکرد و کوفته را گرد و شکیل در میآورد، آزمونش همین بود. بعد وقتی پرندهاش پرواز میکرد لبخند میزد. آن موقع هنوز چشمهای آبیاش برق میزد. شعبدهبازیاش که با موفقیت انجام میشد چشمهایش بیشتر هم برق میزد. فکر کنم چیزی هم به ترکی میگفت. لابد خودش را تشویق میکرد، ما که نمیفهمیدیم. یک بار کوفته که آمد سر میز همه دست زدند. بعد وقتی کوفته سرو شد و مرغ وسطش را دیدند، مرغ بال در آورد و پرواز کرد، نعرهها شروع شد. مهمانان شروع کردند به رقصیدن و پرندهی پوران بالای سرشان پرواز میکرد و آواز میخواند. پوران توی چارچوب در آشپزخانه بود و با رضایت و غرور نگاه می کرد. خودش غذا نمیخورد. معلوم بود که نباید چیزی بخورد. کدام احمقی لذت آنچنان دستاوردی را با لذت پر کردن شکم زایل میکند؟ اما آخرین باری که پوران آمد گند زد. فکر کنم تازه چشمهایش داشتند کدر میشدند. باز هم کوفته تبریزی درست کرد، تازه، بدون جوجه، با تخممرغ. اما وقتی تنظیف را باز کرد کوفته هزار تکه شد. نشست کف آشپزخانه، روی کاشیهای سرد. مادرم زیر بغلش را گرفت. میگفت پوران خانوم اشکالی نداره. اما دیگر فلج شده بود. حرف نمیزد. بعد از چند دقیقه چیزی گفت. باز هم به ترکی. انگار توی شرایط بحرانی آدمها به زبان مادری سوییچ میکنند. معلوم بود دارد فحش میدهد. یا به شانسش فحش میداد یا به خدا، نمیدانم. همه هم تعریف میکردند. میگفتند مزهاش عالی شده. معلوم بود هر تعریفی پوران را بیشتر آزار میدهد. آدم توی این شرایط دوست دارد تحقیر بشود. چون حقارتِ شکست با زبانبازی و دلداری جبران نمیشود. با گذشت زمان هم جبران نمیشود. این مداواها آبکی هستند. اختراع مرتجعهاست. شکست مترداف حقارت است، حقارت هم صرفن به زخم تبدیل میشود، جای زخم هم میماند و آدم باید یاد بگیرد با زخمهایش زندگی کند. پوران هم کهنهکارتر از این بود که دلداریهای مهمانان برایش ارزشی داشته باشد. اگر به پوران بود دوست داشت خودش را با خرده کوفتهها بریزد توی شوت زباله. من هم همینطورم. بعد از شکست دوست دارم ناپدید بشوم. هم خودم و هم آثار شکستم. حتی دوست دارم آدمهایی که شکستم را دیدهاند هم نابود کنم. یا زبانشان را ببُرم که نتوانند داستانم را بعدن جایی تعریف کنند. این آخرین باری بود که پوران به صورت رسمی آمد خانهمان. منظورم از رسمی این است که بیاید کاری کند و پولی بگیرد. بعدش بازنشسته شد. از قبلش هم دیگر پیر شده بود و جانی نداشت. پول و بیمه هم نداشت. هر از گاهی میآمد و پولها و خردهریزهایی که مادرم برایش صدقه جمع کرده بود میگرفت و میرفت. بر میگشت منیریه. پیش رجب آقا، شوهرش. آقا رجب سالها قبل از خودش پنچر شده بود. کنار خانه بود. من آقا رجب را یک بار دیده بودم. زمانی بود که مادرم درویش شده بود و ما به صورت برنامهریزی شده با طبقات فرودست حشر و نشر میکردم. یعنی از شمالشهر سوار ماشین میشدیم و میرفتیم ته منیریه، مهمانی خانهی رجب و پوران. آقا رجب با پیژامه کنار یک علاءالدین دودزده نشسته بود. آنجا بود که داستان آبگوشتش را شنیدیم. تنها هنر آقا رجب دیزیاش بود. روی سه فتیله بار میگذاشت. میگفت دو روز طول میکشد تا حاضر شود. توی این دو روز آقا رجب به فتیلههای مردنی زیر دیزیاش نگاه میکرد. درش را که باز نمیکرد. باز کردن در غذا مال آدمهای عجول و نامطمئن است. فقط شعلهها را نگاه میکرد. بعد از دو روز انتظار دیزیاش را میخورد، با پوران خانم. آن شب راجع به همین حرف زدیم. بعد چون حرف دیگری نداشتیم پاشدیم و برگشتیم خانهمان. پدرم سه تا قفل به ماشینش زده بود تا توی جنوب شهر دزدیده نشود. باز کردن قفلها یک ربع طول کشید. هوا سرد بود. توی ماشین هم در مورد دیزی آقا رجب حرف زدیم. این گذشت تا چند سال پیش که آقا رجب مُرد. من کانادا بودم و داشتم دکترا میگرفتم. مادرم پای تلفن بهم گفت. اولش نفهمیدم از چی و کی حرف میزند. بعد هم که فهمیدم چیزی نداشتم بگویم. برای هیچ کسی مهم نبود که آقا رجب مُرده. اما الآن میدانم که آقا رجب خامهی خرد جمعی ایرانی بوده، حداقل در زمینه دیزی. بدون اینکه چیزی از فرایند و سرعت و اینرسی و فرق تعاریف فیزیکی و غیرفیزیکی، بداند عالیترین دیزی دنیا را درست میکرد. چطوری؟ با اعتماد به روشی که قبلیها بهش گفتهاند و بدون عجله. میدانست که بعد از دیزی خواب است و بعد از چند روز خواب دوباره مرحلهی بعدی زندگی، یعنی خیره شدن به شعلهی سه فتیلهاش برای مدت دو روز شروع میشود. وقتی هم مرد آرام و خوشحال و بیاثر مرد. یعنی عالیترین شکل مرگ که حالا اختتامیهی عالیترین شکل زندگی شده. روحش شاد. [+] Labels: UnderlineD |
Comments:
عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالیه این مطلبتون.
عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالیه این مطلبتون.
Post a Comment
|