Desire knows no bounds




Monday, January 5, 2015

مرگ آرام آقا رجب

ظهر جمعه خانه‌ی دوستی بودیم. تولدش بود. از شب قبلش آبگوشت بار گذاشته بود، توی یک دیزی سفالی که انگار مخصوص این کار بود. دیزی را از نصفه‌شب گذاشته بود روی شعله‌ی کم که تا ظهر جمعه خوب جا بیفتد. من که به مفهوم جا افتادن عقیده دارم. یعنی به پارامتر «سرعت» عقیده دارم. یک روندی، یا یک فرایندی منجر به یک اتفاقی می‌شود، منجر به یک محصولی می‌شود. حالا این فرایند ممکن است کند یا تند باشد. روی کاغذ که حساب کنی تند یا کند بودنش تفاوتی در محصول نهایی ایجاد نمی‌کند، یعنی سرعت فرایند هر چه باشد باید به محصول یکسانی برسی. اما به نظرم نمی‌رسی. نمی‌دانم چرا. شاید به خاطر اینرسی. چون بعضی فرایندها دینامیک هستند «سرعت» رسیدن مهم می‌شود. مثلن همین دیزی سفالی که پر از گوشت و پیاز و دمبه و سیب‌زمینی و حبوبات است، فرق دارد که شعله زیرش زبانه بکشد، آبگوشت قُل بزند، یا اینکه شعله کم باشد، حتی در آستانه‌ی خاموشی باشد اما هنوز باشد، فقط این‌قدری باشد که هر از گاهی یک حباب قُل بزند و به سطح آبگوشت برسد و آزاد بشود. این‌طوری وقت می‌شود که اجزای توی دیزی با همدیگر آشنا بشوند. یعنی چیزهای آن تو حتی نمی‌فهمند که در حال پختن هستند، در حال ممزوج شدن هستند، چون همه چیز آرام است. با آرامش می‌شود همه چیز را پخت، همه چیز را عوض کرد. می‌شود از چیزهای بالذات بی‌ارزش محصول ارزشمندی ساخت: هویت جدیدی که حاصل جمع اجزای تشکیل‌دهنده‌اش نیست. با شعله‌ی تند هم فرایند پخت انجام می‌شود، اما فرایند ممزوج شدن، فرایند یکی شدن چی؟ پخت تعریفی فیزیکی دارد. یکی شدن تعریف فیزیکی ندارد. یعنی دارد، اما ما بلد نیستیم تعریفش کنیم. یک مفهوم است. خیلی‌ها حتی از وجود چنین مفهومی غافلند. یکی شدن را نمی‌شود روی کاغذ تعریف کرد. برای همین وقتی فرمول آبگوشت را روی کاغذ بنویسی، شعله‌ی تند یا کند جایی در معادله پیدا نمی‌کند. فرمول‌های ما ناقص و به درد نخور هستند. چیزهایی که نمی‌فهمیم را به سادگی از فرمول حذف کرده‌ایم. از نصفه شب تا ظهر فردایش که ۱۲ ساعت می‌شود، توی آن دیزی سفالی پیوندی صورت می‌گیرد که از جنس پخته شدن نیست. ما این را نمی‌فهمیم، اتفاقات و اتصالات توی دیزی سفالی را نمی‌فهمیم. ما حرارت، دما و فشار را می‌فهمیم. همین را فرموله کردیم و مثلن محصولش شده زودپز. محصول فهم ناقص ما شده زودپز. برای نفهمی‌مان هم غصه نمی‌خوریم، به جایش فهم ناقص‌مان، زودپز و چیزهایی شبیه آن را بزرگ می‌کنیم، برای‌شان جشن می‌گیریم و خودمان را تشویق می‌کنیم. اما در زودپز را که باز می‌کنی بوی فاضلاب می‌زند بالا. در دیزی سفالی را که باز می‌کنی بوی دیگری می‌آید. مطبوع است و اسرارآمیز. حتی نمی‌فهمی بو است. فقط می‌فهمی اتفاقی افتاده که حالت را خوب کرده و شروع کرده‌ای بشکن بزنی. نمی‌دانی چرا حالت خوب است. چون نمی‌فهمی که آن بو شامل ملوکول‌های پیوند ماوراءالطبیعی گوشت و پیاز و دمبه است. قدیمی‌ها می‌فهمیدند. ما نمی‌فهمیم. آقا رجب می‌فهمید. آقا رجب سال‌هاست مُرده. آقا رجب شوهر پوران خانم بود. پوران خانم سالها کارگر بود. خانه تمییز می‌کرد. هفته‌ای یک بار خانه‌ی ما را هم تمییز می‌کرد. زنجانی بود و چشمهای آبی روشنی داشت. الآن سالهاست پیر شده. چشم‌هایش کدر شده‌اند و من می‌ترسم توی چشمهایش نگاه کنم چون این روزها چشمهایش حال زوال، حال مرگ بهم می‌دهند. الآن سالهاست کار نمی‌کند. آن اواخر دیگر مناسبتی می‌آمد خانه‌مان. مثلن وقتی مهمانی بزرگ داشتیم. می‌آمد آشپزی و کلن رتق و فتق امور آشپزخانه را دست می‌گرفت. تخصصش کوفته تبریزی بود. کوفته‌های بزرگی درست می‌کرد که گاهی توی‌شان تخم‌مرغ پخته کار می‌گذاشت. وقتی سر حال بود و مایه‌ی کوفته‌اش خوب عمل آمده بود به جای تخم‌مرغ تویش یک مرغ درسته کار می‌گذاشت. حالا مرغ که اغراق است، یک جوجه کار می‌گذاشت. کوفته‌اش قدر یک توپ بسکتبال می‌شد. می‌پیچیدش توی پارچه تنظیف و می‌گذاشت کف دیگ آرام بپزد. ساعتها طول می‌کشید. سر شام پارچه را باز می کرد. خیلی مواظب بود. باز کردن پارچه‌ی توری پاشنه آشیل ماجرا بود. کنکور آشپز همین جا بود. هر کسی بلد است با پارچه توری کوفته را گردالی نگه دارد اما جایی باید پارچه را باز کرد. جایی است که بچه کبوتر باید بدون مادرش پرواز کند. اینجا استرس دارد. پوران هم استرس داشت. به روی خودش نمی‌آورد که نگران است اما توی پذیرایی ۲۰ تا مهمان منتظر نشسته بودند و پوران نفس‌های سنگین و منتظر مهمان‌ها را می‌شنید. هیچ چیزی بدتر از یک کوفته شکسته و وارفته برای یک زن خانه‌دار زنجانی نیست. کل هویت آدم به سالم در آمدن کوفته وصل است. آزمون الهی است. هر کی به نوعی. سیاوش از آتش رد شد. موسی از نیل رد شد. پوران هم پارچه تنظیف را باز می‌کرد، نفسش را حبس می‌کرد و کوفته را گرد و شکیل در می‌آورد، آزمونش همین بود. بعد وقتی پرنده‌اش پرواز می‌کرد لبخند می‌زد. آن موقع هنوز چشم‌های آبی‌اش برق می‌زد. شعبده‌بازی‌اش که با موفقیت انجام می‌شد چشمهایش بیشتر هم برق می‌زد. فکر کنم چیزی هم به ترکی می‌گفت. لابد خودش را تشویق می‌کرد، ما که نمی‌فهمیدیم. یک بار کوفته که آمد سر میز همه دست زدند. بعد وقتی کوفته سرو شد و مرغ وسطش را دیدند، مرغ بال در آورد و پرواز کرد، نعره‌ها شروع شد. مهمانان شروع کردند به رقصیدن و پرنده‌ی پوران بالای سرشان پرواز می‌کرد و آواز می‌خواند. پوران توی چارچوب در آشپزخانه بود و با رضایت و غرور نگاه می کرد. خودش غذا نمی‌خورد. معلوم بود که نباید چیزی بخورد. کدام احمقی لذت آن‌چنان دستاوردی را با لذت پر کردن شکم زایل می‌کند؟ اما آخرین باری که پوران آمد گند زد. فکر کنم تازه چشمهایش داشتند کدر می‌شدند. باز هم کوفته تبریزی درست کرد، تازه، بدون جوجه، با تخم‌مرغ. اما وقتی تنظیف را باز کرد کوفته هزار تکه شد. نشست کف آشپزخانه، روی کاشی‌های سرد. مادرم زیر بغلش را گرفت. می‌گفت پوران خانوم اشکالی نداره. اما دیگر فلج شده بود. حرف نمی‌زد. بعد از چند دقیقه چیزی گفت. باز هم به ترکی. انگار توی شرایط بحرانی آدمها به زبان مادری سوییچ می‌کنند. معلوم بود دارد فحش می‌دهد. یا به شانسش فحش می‌داد یا به خدا، نمی‌دانم. همه هم تعریف می‌کردند. می‌گفتند مزه‌اش عالی شده. معلوم بود هر تعریفی پوران را بیشتر آزار می‌دهد. آدم توی این شرایط دوست دارد تحقیر بشود. چون حقارتِ شکست با زبان‌بازی و دلداری جبران نمی‌شود. با‌ گذشت زمان هم جبران نمی‌شود. این مداواها آبکی هستند. اختراع مرتجع‌هاست. شکست مترداف حقارت است، حقارت هم صرفن به زخم تبدیل می‌شود، جای زخم هم می‌ماند و آدم باید یاد بگیرد با زخم‌هایش زندگی کند. پوران هم کهنه‌کارتر از این بود که دلداری‌های مهمانان برایش ارزشی داشته باشد. اگر به پوران بود دوست داشت خودش را با خرده کوفته‌ها بریزد توی شوت زباله. من هم همین‌طورم. بعد از شکست دوست دارم ناپدید بشوم. هم خودم و هم آثار شکستم. حتی دوست دارم آدمهایی که شکستم را دیده‌اند هم نابود کنم. یا زبان‌شان را ببُرم که نتوانند داستانم را بعدن جایی تعریف کنند. این آخرین باری بود که پوران به صورت رسمی آمد خانه‌مان. منظورم از رسمی این است که بیاید کاری کند و پولی بگیرد. بعدش بازنشسته شد. از قبلش هم دیگر پیر شده بود و جانی نداشت. پول و بیمه هم نداشت. هر از گاهی می‌آمد و پولها و خرده‌ریزهایی که مادرم برایش صدقه جمع کرده بود می‌گرفت و می‌رفت. بر می‌گشت منیریه. پیش رجب آقا، شوهرش. آقا رجب سالها قبل از خودش پنچر شده بود. کنار خانه بود. من آقا رجب را یک بار دیده بودم. زمانی بود که مادرم درویش شده بود و ما به صورت برنامه‌ریزی شده با طبقات فرودست حشر و نشر می‌کردم. یعنی از شمال‌شهر سوار ماشین می‌شدیم و می‌رفتیم ته منیریه، مهمانی خانه‌ی رجب و پوران. آقا رجب با پیژامه کنار یک علاءالدین دودزده نشسته بود. آنجا بود که داستان آبگوشتش را شنیدیم. تنها هنر آقا رجب دیزی‌اش بود. روی سه فتیله بار می‌گذاشت. می‌گفت دو روز طول می‌کشد تا حاضر شود. توی این دو روز آقا رجب به فتیله‌های مردنی زیر دیزی‌اش نگاه می‌کرد. درش را که باز نمی‌کرد. باز کردن در غذا مال آدمهای عجول و نامطمئن است. فقط شعله‌ها را نگاه می‌کرد. بعد از دو روز انتظار دیزی‌اش را می‌خورد، با پوران خانم. آن شب راجع به همین حرف زدیم. بعد چون حرف دیگری نداشتیم پاشدیم و برگشتیم خانه‌مان. پدرم سه تا قفل به ماشینش زده بود تا توی جنوب شهر دزدیده نشود. باز کردن قفلها یک ربع طول کشید. هوا سرد بود. توی ماشین هم در مورد دیزی آقا رجب حرف زدیم. این گذشت تا چند سال پیش که آقا رجب مُرد. من کانادا بودم و داشتم دکترا می‌گرفتم. مادرم پای تلفن بهم گفت. اولش نفهمیدم از چی و کی حرف می‌زند. بعد هم که فهمیدم چیزی نداشتم بگویم. برای هیچ کسی مهم نبود که آقا رجب مُرده. اما الآن می‌دانم که آقا رجب خامه‌ی خرد جمعی ایرانی بوده، حداقل در زمینه دیزی. بدون اینکه چیزی از فرایند و سرعت و اینرسی و فرق تعاریف فیزیکی و غیرفیزیکی، بداند عالی‌ترین دیزی دنیا را درست می‌کرد. چطوری؟ با اعتماد به روشی که قبلی‌ها بهش گفته‌اند و بدون عجله. می‌دانست که بعد از دیزی خواب است و بعد از چند روز خواب دوباره مرحله‌ی بعدی زندگی، یعنی خیره شدن به شعله‌ی سه فتیله‌اش برای مدت دو روز شروع می‌شود. وقتی هم مرد آرام و خوشحال و بی‌اثر مرد. یعنی عالی‌ترین شکل مرگ که حالا اختتامیه‌ی عالی‌ترین شکل زندگی شده. روحش شاد.

[+]

Labels:



Comments:
عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالیه این مطلبتون.
 
عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالی, عالیه این مطلبتون.
 
Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025