Desire knows no bounds |
Sunday, March 29, 2015 بعد از بیست روز از سفر برگشتهم خونه. میرم توالت، توالت اتاق خودم، میبینم یه قلیون پشت توالتفرنگیه. از بچهها میپرسم این چرا اینجاست؟ ریسه میرن از خنده. به نظر میاد ۲۰ روز «تنها در خانه» داشتهن، اساسی. یه ساعت بعدش سر قلیونو تو سبد جورابام پیدا میکنم. سال نو مبارک! |
Monday, March 2, 2015 |
وان را پر از آب و کف میکنم میروم دراز میکشم توی وان. با این حجم درد کار دیگری نمیشود بکنم. تمام چند روز قبل خودم را سر پا نگاه داشته بودم تا دیشب، که بالاخره همهچیز تمام شد و پک را آنجور که دلمان میخواست بستیم. رفتیم شام خوردیم و چای و سیگار و بعدش نفس عمیقی کشیدیم و خانه که رسیدم، درد تازه خودش را نشان داد.
توی وان دراز کشیدهام. آب داغ با فشار میخورد به کمرم و به کتفم. حالم بهتر است. پیغامش میرسد. دو جملهی کوتاه، پر از مهر؛ جانم روشن میشود. تا چانه میروم توی آب و کتاب را ورق میزنم. حواسم جای دیگریست اما.
آب کمکم سرد میشود. با انگشت پا شیر آب را باز میکنم. توی آب که هستم سبکترم و درد، درد لعنتی، کمتر است. فکر میکنم دیگر سرسرهبازیام تمام شده، سُر خوردهام پیچیدهام و حالا دیگر افتادهام توی آب. دیگر زمان سرخوشی و جیغ کشیدن و هیجان داشتن نیست. باید دقیق و منظم و حسابشده شنا کنم خودم را برسانم به لبهی استخر.
وان لببهلب پر شده. در آب داغ غوطهورم و درد کمتر است. خیالم راحت شده. لذت کار کردن با کسی که در کارش حرفهایست و دقیق و منظم، خیالم را راحت کرده. شمع کنار دستم را خاموش میکنم. بویش سرم را سنگین میکند. دلم هوای تازه میخواهد.
صدای موزیک را بلند میکنم، تا ته. باقی شمعها را خاموش میکنم. درپوش کف وان را برمیدارم. همهجا تاریک است و وان به تدریج خالی میشود. یخ میکنم. دوش را تا ته باز میکنم میمانم زیر آب داغ. طولانی. هیجانزدهام.
|