Desire knows no bounds |
Wednesday, April 15, 2015 تازه از سفر برگشتهم. چندتا سفر پشت سر هم. عملا از قبل از عید تا حالا درست و حسابی خونه نبودهم. عملاتر مدتهاست اصلا درست و حسابی هیچجا نبودهم. دو سال پیش اواخر سال مریض شدم و رفتم تو یه کومای نصفهنیمه. دو سه ماه طول کشید تا برگردم به وضعیت معمولی. وضعیت نسبتا معمولی؛ وگرنه که هنوز هیچی معمولی نشده برام. بعد توی سیستم کاریم تغییرات اساسی اِعمال کردم. دو سه ماه طول کشید تا جا بیفته. تازه داشت همهچی معمولی میشد که یه تصادف احمقانه کردم که منجر شد به یه دیسک کمر احمقانهتر و دو ماه استراحت مطلق و بعدش دوباره زندگی نصفهنیمه، تا یههو افتادم تو سرسرهی نمایشگاه ترکیه. دو هفتهم تبدیل شد به یه ماه و بعد هنوز از راه نرسیده مواجه شدم با ناپدید شدن بابا، سپس سفر ناگهانی دوبی و شارجه و الخ. اینه که اصلا نفهمیدم کی عید شروع شد و کی عید تموم شد و کی دوباره فصل جدید کار شروع شد و کی کلا. با خودم فکر کرده بودم هفتهی دوم عید رو در خلوت سپری کنم، به کارها و برنامهریزیهای عقبافتادهم برسم و بعد از تعطیلات هیچ کار از قبل موندهای نداشته باشم، اما نشد که نشد. ملکهی کارهای ناتمامی که منم، از قبل تا بعد از تعطیلات رو کلا در هتل و فرودگاه و نمایشگاه و گالری و رستوران و بار و دریا گذروندم و حتا نشد ایمیلای روزانهمو جواب بدم، چه برسه به عقبموندگیهام. امروز؟ امروز تازه بعد از دو روز برگشتن از سفر، موفق شدم از خواب بیدار شم و فردا دوباره باید یه سفر دو روزه برم استانبول. آقای یونیورس؟ تمام دفترسیاههمو گنجونده تو فروردین:| نکن برادر من، نکن! |
Comments:
Post a Comment
|