Desire knows no bounds |
Wednesday, August 19, 2015
نامهی وارده
"
یه چیزی هست تو شهربازی به اسم یو. اسمش گوگوریه ولی خودش اصلن و ابدن. خیلی هم عظیمالجثهست. یه ریلطوری به شکل یویی با زاویه بازتر از حرف یو، و بسیار با ابهت. ارتفاعش هم چند ده متره. ملت میشینند رو صندلیهایی که با سرعت کم روی ریل میرن به نقطهی بالایی یکی از اضلاع یوی مذکور. قراره بعد یه هویی ول بشن و با سرعت هرچه تمامتر روی این شیب بیان پایین. صفش همیشه طولانیه. وقتی از اون پایین به عظمت قضیه نگاه میکنی و صدای نکرهش رو میشنوی گاهی ممکنه به خودت بگی بیا و از خیرش بگذر، ولی هیجان تجربهکردنش به اضافه اینکه بابا اینهمه صف وایستادی خب برو تا تهش دیگه، نمیذاره بیخیال شی. حتی در مواردی که به خاطر غذا نخوردنهای متوالی چند دقیقه قبلش فشارت افتاده باشه و چشمات سیاهی رفته باشه و خورده باشی زمین. نه! تو اصن به خاطر یو اومدی اینجا، از دو سال پیش مونده بوده رو دلت، باید تا تهش بری. اون لحظاتی که صندلیها با سرعت حلزون دارن میرن بالا، قلبت میاد تو دهنت. هی فکر میکنی وای الان میفتم. شانست افتادی صندلی کناری. زیر پات خالی خالیه، صندلیتم کاملن کجه و فکر میکنی الانه که از لای میله سر بخوری و مغزت پخش شه کف زمین. از چنارهای قدبلند خیلی خیلی رفتی بالاتر. ای دهنت سرویس ولمون کن راحت شیم دیگه. فکر میکنی الانه که سکته رو بزنی. سکوت! همقطاریهات هم جیکشون در نمیاد. هی لحظه ولشدن رو تصور میکنی و دلت شورشو میزنه. میری تا بالای بالا. کمپرسور میگه پسسسسس. میدونی که این دیگه لحظه آخره. لحظه ولشدن در وصف نمیگنجه. هم بالاخره از دلهره راحت شدی، هم هیجان فیزیکی و متعاقبن غیرفیزیکی پایینرفتن یه جورهایی نفست رو بند میاره. ولی بعد از چند ثانیه، وقتی بالاخره شروع میکنی به داد زدن، تازه حال دادنش شروع میشه. دیگه فقط کیف میکنی، دیگه چیز ناشناختهای درکار نیست که بترسوندت. عین هر چند باری که توی یو بالا و پایین میری دیگه فقط کیف میکنی. دلت میخواد تموم نشه " ***
عالم هستی رو که شهر ِبازی فرض کنین، طبعن "یو" میشه زندگی . سوار شدن به یو میشه زندگی کردن/ سوارشدن بر زندگی . وقتی توی صف ایستادی که نوبتت بشه و بری سوار بشی به هزار و یک چیز فک میکنی. حس میکنی که باید صبور باشی . بسازی و بری بالا، اما هی جلوی خودت و طول صف رو متر میکنی. مفاهیم انتزاعی و پیش ساخته از پیشرفت/موفقیت و رشد بهت تحویل میدن ، هی مدام با خودت فک میکنی که آدمای زیادی توی صف جلوتر از تو ایستادن و ممکنه به تو هیچ چی نرسه . دلت میخاد بزنی بیرون از صف. یا بی خیال شی کلن یا بزنی جلو تا زودتر سوار شی ببینی چه خبره. واقعیت اینه که خیلی ها اصن حاضر نیستن توی صف بایستن. دلایل مختلفی هم دارن آدما. یکی ارزشی پیدا نمیکنه توی سوار شدن و پوچ می بینه کل ماجرا رو ، یکی هم اصن اینهمه فشار و استرس و حرکت حلزونی رو نمی بینه به خودش. آدمایی هستن که توی لوپ ِ درس و کار و رابطه ، توی یه خلسه و سرگیجه ای باقی می مونن و حرکت حلزونی کم کم میرسه به درجا زدن و بعدن ایست ِ کامل. یو نمی ره بالا براشون اصلن ، نمی رسه به نقطه ای که فک کنی داری ول میشی. تازه یه موضوع دیگه اینه : نه که خود ِ آدم و خاست ش معنا نداشته باشه اما بخش مهمی ش برمیگرده به اینکه اگه حاضر شدی و تن دادی به سوار شدن ، صندلی ت کجا باشه. چه شرایطی واسه زندگی ت رخ میده. از جغرافیایی که توش بدنیا می آی بگیر تا نوع خانواده ی که درش زاده میشی و الخ ..
اونایی که نوبت رو رعایت میکنن ، اونایی که باورشون به یو رو از دست نمیدن و اصراردارن که بالاخره سوار بشن ، اونایی که ساعت ها ، روزها و سالها توی صف از پس ِ همه ی فکرها برمیان و تلاش میکنن خودشون و باورشون رو حفظ کنن توی اینهمه حاشیه ، اونایی که از صف نمیزنن بیرون ، اونایی که سوار شدن به یو براشون پوچ نمیشه ، اونایی که حرکت حلزونی رو رد میکنن ، اونایی که صدای پسسسسس کمپرسور رو می شنون.فقط اینا می فهمن ول شدن، داد زدن ، نترسیدن و کیف کردن یعنی چی
فقط اینان که می فهمن دیگه چیز ناشناختهای درکار نیست که بترسوندت. عین هر چند باری که توی یو بالا و پایین میری دیگه فقط کیف میکنی. دلت میخواد تموم نشه. تازه شاید اونموقع یقه ی خودت رو بگیری که دیدی از تکرار هم خوش ِت میاد؟ دیدی فرق داره تکرار با تکرار. بعد اینجا قبول میکنی حرف اون رفیق رو که : "اینروزا خیلی ها فهمیدن همه ش یه دایره هست و دور هم ینی باطل ، ما باید توی این ابطال چیزی پیدا کنیم." کی بود سروده بود : پس از فهم شهامت شاد بودن داشته باش ..
پ.ن : محمد با خودش فکر میکند هرکس باید "یو" خودش را داشته باشد. هیچ قصد و تاکیدی نیست که نقطه ی گیر و گره فکری و روحی همه، یکجا باشد. که اصلن در واقعیت همینست. پس هر جا، توی هر زمان از زندگی و وسط هر بحرانی تلاش کنید صدای پسسسسس کمپرسور مربوطه را بشنوید. سخت تلاش کنید ، جدی باشید و شدت داشته باشید تا آنکه برسید به لحظه ی وصف ناپذیر ِ ول شدن . تا دقایقی بعدش پرده ها بیافتد و لذت ِ رهایی را بچشید.
|
Comments:
Post a Comment
|