Desire knows no bounds |
Wednesday, September 30, 2015
سین همین چند دقیقه پیش رفت. دراز کشیده بودیم روی مبل، بعد از شام، پیچیده به هم خوابمان برده بود. چند دقیقه پیش بیدار شد و گفت من برم. بوسیدمش. رفت. پاشدم میز شام را جمع کردم. سبزی خوردن و سالاد را ریختم توی طرفهای کوچک و ماست و زیتون و ترشی را برگرداندم توی شیشههاشان لیموترشها را هم گذاشتم توی طرف سالاد همه را جا دادم توی یخچال. طرفها را چیدم توی ماشین دیدم بچهها سینیّای غذاشان را گذاشتهاند روی کانتر آشپزخانه، آنها را هم دسته کردم گذاشتم توی ماشین، یک قرص پوست کندم ماشین را روشن کردم آمدم پای لپتاپ. خوابم میآید اما باید بیدار بمانم تا کانتکهام از توی آدرس بوک لپتاپ سینک شوند با آی کلاود و بعد با دو تا گوشیهام. بیدار ماندنم سودی به حال پروسهی سینک شدن ندارد، فقط بیکانتکتها خوابم نمیبرد. دلم میخواست سین شب را همینجا بماند. از معدود آدمهاییست که در آخوشش خوابم میبرد. عجالتا نمیشود اما، نمیشود که بماند. امروز کمی بهترم. ماندم خانه و استراحت کردم. نمیدانم حال بدم مال خستگی بود یا یکی از بحرانهای بیماری. هر چه که بود امروز بهترم. دیشب یک ایمیل داشتم توی میلباکسم. بلیت رفت و برگشت دوبی از طریق قطر. نه که حالم خیلی بد بود دیروز و نه که عاشق فرودگاه دوحه و چرخیدن توش و رستورانها و فروتبارشم، نوید برایم بلیت رفت و برگشت دوبی از طریق دوحه خریده بود فرستاده بود که مثلا حالم کمی بهتر شود. شش ساعت توقف در دوحه، رفت و برگشت، خوب شو بیزحمت. عالیتر از این نمیشد حال خرابم را برگرداند سر جاش. یک ربعی داشتم میخندیدم. لذا هفتهی دیگر دو تا سه ساعت در فرودگاه دوحه خواهم چرخید و بهتر خواهم شد. این روزها با سید حرف میزنیم. چت میکنیم در واقع. برنامهی سفر ورشو و پراگ و اسپانیا را میچینیم. دلم برای رفاقتمان تنگ شده بود. دلم برای سید تنگ شده، به غایت. منتظر سفرم. منتظرم کانتکها سینک شوند بروم بخوابم.
|
Comments:
Post a Comment
|