Desire knows no bounds |
Saturday, September 26, 2015 هیچ حرف خاصی ندارم. تپش قلب چند روزی است که دوباره برگشته و انگار حالاحالاها قرا... via قرقره
هیچ حرف خاصی ندارم. تپش قلب چند روزی است که دوباره برگشته و انگار حالاحالاها قرار است که بماند. دوباره باید با یک مشت برگ و علف و متد تنفس عمیق به جنگش بروم یا که بپذیرم عصرها قلبم در سینه شدید و ناخوشایند بتپد.
از اینجایی که نشستهام و به فکر چاره برای درمان اضطرابم هستم، خانه همسایه روبرویی را میبینم و پلههایی را که به در خانه منتهی میشوند. خانه طبقه دوم یک ساختمان دو طبقه با نمای آجر سرخ است. همسایهام ایرانی است ولی هیچ معاشرت یا برخوردی با هم نداریم. استریوتایپ «در غربت ایرانی از حال ایرانی خبر نداره» را از روی آدمهایی مثل ما ساختهاند. مطمئن نیستم که اصلا همچین استریوتایپی وجود داشته باشد. در هر حال ما همینایم که گفتم. چند روز است که مرد میانسالی را میبینم که در فواصل مختلف روز از پلهها بالا یا پایین میرود. حدس میزنم پدر دختر همسایه باشد که از ایران آمده. شاید چون مثل پدر خودم توجه ویژهای به جزییات دارد. مثلا هر بار از در خانه خارج میشود یا موقع ورود به تراس کوچک جلوی در، گلدانهای قرمزی که همسایهام تویشان سبزی یا گل کاشته را به دقت وارسی میکند. بعد با وسواس یک چیزهایی را از توی خاک گلدان برمیدارد و و روی زمین میاندازد. یا مثلا برگهای خشکی که توی تراس افتادهاند را با پا از لای نردهها پرت میکند پایین، جلوی در خانه همسایه طبقه اول. مرد مانند تمام مردان ایرانی خسته است. مردان ایرانی واقعا خستهاند. امکان ندارد بین یه عالم خارجی از نژادهای مختلف یک مرد ایرانی میانسال را ببینید و از خستگی نگاهش تشخیص ندهید که ایرانی است. مردان ایرانی حتی در جزایر قناری، زیر چترهای رنگی کنار ساحل، با مایوهای گلدرشت در حال نوشیدن کوکتل و خوردن سانشاین چتردار هم که باشند باز هم خستهاند. انگار که خستگی ۲۵۰۰ سال تاریخ را به طور مساوی بینشان تقسیم کرده باشند و هر یک سهمی از آن را روی شانههایش حمل میکند؛ یه همچین خستگی مزمن و ریشهداری که ربطی به کار یا فعالیت بدنی زیاد ندارد. پدر دختر همسایه شلوارهای کرمرنگ خطاتودار میپوشد و شلوار را جایی بالاتر از کمر و زیر سینه با کمربند سیاه سگکفلزی فیکس میکند. یک ساک پارچهای قرمز هم دارد که روزها خالی میبرد و پر برمیگرداند. گاهی هم برعکس. ساکش مو نمیزند با ساک بازنشستهها در صفهای طولانی توزیع شیر سوبسیددار صبحهای زود تهران. اینجا برخلاف تهران که ساکهای پارچهای سمبل زندگی بازنشستگی و مختص قشر کارمند یا مقتصد برگردیم به همسایهام. (همانطور که متوجه شدید تازگیها تمایل ملایمی به مانیفست صادر کردن در من بروز کرده که از نشانههای پا به سن گذاشتن است و باید با شیوعش مبارزه کنم). میگفتم. تماشای پدر میانسال دختر همسایه مشغولیت جدید من است. تا قبل از او همسایه کناردستی است. با الف مرد را روبات صدا می کردیم. «روبات اومد». «روبات رفت». «روبات بیچاره داره با کیسه لباس چرکا از پلهها میره پایین». «روبات بینوا چه غمگینه»... حتی یک روز که دیدن ملال روبات از توانم خارج بود به الف پیشنهاد دادم که برویم در خانهاش را بزنیم و برای شام دعوتش کنیم خانهمان. نه تا پنجی جالب و قابل توجهی دختر عینک طبی زده بود و معلوم بود که صمیمی شدهاند.عصر روبات با دستهایی که دیگر دراز نبودند در خانه را زد و دختر با بوس و بغل کشیدش توی خانه. روبات سر و سامان گرفته بود. هر روز میبینمشان که از ورزش، استخر، و خریدبرمیگردند و در راه هم را میمالند و میخندند. پروانه از اینکه روز جمعه آخر جولای که زود به خانه برگشت پیشبینی کردم که پای یک زن در میان است هم احساس دستاورد داشتن میکنم. من از آن دسته آدمها هستم که این چیزها را زود میفهمند. این جمله من را یاد خرس انداخت. یک جایی در وبلاگش نوشته بود که به وبلاگش بیشتر افتخار میکند تا به مدرک دکترایش. یادم نیست فعلی که استفاده کرده بود «افتخار کردن» بود یا چیزی در همین مایهها ولی فحوای کلامش همین بود. حتی اگر شوخی یا شکستهنفسی و یا خودزنی کرده بود هم من جدی گرفتم چون من هم به بعضی چیزهایی که ممکن است کله و مناسباتشان میگذرد دارم. خیلی کیف دارد کشف نشانههایی که بقیه ازشان سر در نمیآورند. شاید برای همین است که تماشای آدمها را دوست دارم. متاسفانه هر قدر تلاش میکنم ته این نوشته را به جایی گره بزنم که پایان درخشان یا آبرومندی داشته باشد موفق نمیشوم. خودم را با نوشتن مشغول کردم که متوجه گذار از روز به شب نشوم و تپش قلبم را کنترل کنم. تغییری در حال من اتفاق نیفتاده و هر چه بیشتر مینویسم بیشتر مضطرب و مَنمَرِهقوربان*میشوم. چارهاش همان قرص ریز صورتی روی میز کارم است. قرص را که قورت بدهم، تا دویست که بشمرم فاصله بین کوبیدنها کم میشود و رفتهرفته آرامتر میشوم. قرصهای صورتی نازنین. *قربون خودم برم (اگر اشتباه نکنم گیلکی) Labels: UnderlineD |
Comments:
Post a Comment
|