Desire knows no bounds |
Sunday, October 18, 2015 and you'll see what I see now * via November 25 چند سال پیش یک مستندی می دیدم اززندگی پرندگان بومی آمازون. نشان میداد که گاهی پرنده دچارانگل
راستش کل ماجرا حکایت غمگین درستی است. زخم و دمل به چرک نشسته را که از پوست بکنی، آن جریان هوای تازه که می خورد به جای زخم، سوزش نسجت اینجور به تو می نماید که همان تحمل ناگواری
مألوف ومزمن بهتر بود از این درد جراحت تازه.... ناغافل از اینکه بهبود و ترمیم کمی صبر و کمی هوای تازه می طلبید.
نبودن یک آدمهایی در زندگی ات ، یا ''دیگر نبودن چرک وجود یک آدمهایی درزندگی ات'' موهبت است. اصلا خود خوشبختی است. کاش ترس از بریدن رفاقتی که جا بازکرده بود به سالیان و به عفونت نشسته حالا، کاش آن درد وزش نسیم خنک به زخم خونریزجدا شدنها، طبع راحتی طلب آدم را نفریبد. همانجور که مثلا ملافه نو میکنی و حال خوابیدنت از رایحه نو و تازگی لمسش خوش می شود، راستش توی پوست تازه نفس کشیدن خودش تفاوت را به تو نشان می دهد...فقط اگر بتوانی آن وزش هوای تازه را به زخمهایت تاب بیاوری و وسوسه نشوی که از سر ترس دمل کنده شده را دوباره به جایش بازگردانی.
Labels: UnderlineD |
Comments:
Post a Comment
|