Desire knows no bounds |
Tuesday, October 13, 2015
لایف استایل زندگیام مدام در حال تغییر است. حالا دارم چیزی را زندگی میکنم که سه سال پیش خیالش را هم نمیکردم. همین رویاهای به حقیقت پیوستهی امروز، همان کابوسهای دیروز که حالا آب را هم توی دلم تکان نمیدهند، همینها، معجزهی بزرگ زندگیماند.
سفر بروژ هیجان جدیدم است. کلا با سید هیجانزدهام.
آدمهای زندگیام زیاد شدهاند. تقریبا زمان فراغت خالی ندارم دیگر. یا آدمها خانهی مناند، یا من خانهشان، یا بیرون و کافه و شام، یا خواب. هنوز موقع غذا خوردن کتاب میخوانم و وبلاگ. فیلم کم میبینم و سریال کمتر. یادم باشد فردا یک هارد قرمز بخرم برای سید، پر از سریال و فیلم. از پروسهی پر کردن مشخصات برای درخواست ویزا و الخ متنفرم. از اینکه اما اینها را بدهم یک نفر دیگر برایم انجام بدهد متنفرترم. هوس نان سوخاری کردهام. شام اما فقط یک گلابی خوردم. فردا روز ورزش است و من از سفر برگشتهام و مدام خوابم میآید. دلم برای مامان و بابا و خانواده تنگ شده. به جایش میخوابم و بیدار میشوم گلابی میخورم و باز میخوابم.
فردا تمام کارهایم را از لابهلای مولسکینها جمعبندی میکنم میچسبم به کار. تا سفر دو هفتهی بعد همهچیز باید سر جای خودشان باشد. باید سه چهار روزی گالری اتراق کنم گمانم. سقف خواستهی امشبم اما نان سوخاریست و قدری چای شیرین و خرتخرت نان. جویدنام میآید مدام.
|
Comments:
Post a Comment
|