Desire knows no bounds |
Friday, December 18, 2015
توتفرنگیهای درشت و خوشرنگ برخلاف تصورم شیریناند. نادین قبل از بیرون رفتن از اتاق گفت «راستی آقای ویکتور هم دو بار تماس گرفتند. پیغام نگذاشتند. میخواستند با خودتان صحبت کنند». هاه، طی چند هفتهی گذشته آقای ویکتور مدام تماس گرفته است. متن گفتگو: «ببینمات».
ویکتور را چندباری در میهمانیهای دوستان مشترک، کافهها و گالریها دیدهام. مردی برازنده و خوشسیماست. شغلی معقول دارد و رفتاری معقولتر. خوشسیما و معقول و جنتلمن و معمولی، به غایت معمولی. از آخرین ملاقاتمان یک ماهی میگذرد به گمانم. دیگر اشتیاقی به دیدنش ندارم. دیدارهایمان کاملا قابل پیشبینیست. ویکتور عاشق رستوران مکزیکی داونتاون است. کارش که تمام شده باشد، یک ساعتی قبل از شام تلفن میزند برویم فاهیتای مرغ بخوریم؟ که یعنی مثل همیشه میرویم رستوران مکزیکی داونتاون، فاهیتای مرغ و انچیلیدا سفارش میدهد با موهیتوی زنجفیل و بعد از غذا هم معمولا دو لیوان آب مینوشد. حرفهایمان راجع به در و دیوار است، یا راجع به کار او. من؟ نه علاقهی چندانی به غذای مکزیکی دارم، نه علاقهی چندانی به در و دیوار، و نه هیچگونه علاقهای به دیتیلهای کاری و قراردادها و الخ. و؟ و نه از معاشرتهای یکنواخت قابل پیشبینی هیجانزده میشوم. ویکتور برای ساعات کاریاش اهمیت ویژهای قائل است و تا پایان ساعت کاری، وسط روز یا وسط هفته قرار ناهار یا سفر غیرمنتظره نمیگذارد. مصداق بارز «شب تعطیل» است. با اینکه دفتر خصوصی خودش را دارد، لایفاستایلاش اما به غایت کارمندمأبانه است. رفتار مؤدب و رستوران مکزیکی و فاهیتای مرغ و شراب سفید و همآغوشیهای لذتبخشمان، هیچکدام دیگر انگیزهای برای جواب دادن به تلفنهایش ایجاد نمیکند. با ویکتور من باید پیشنهاد بدهم و من باید انتخاب کنم و من باید برنامهریزی کنم، وگرنه همیشه ماجرا فاهیتای مرغ است و موهیتوی زنجفیل و شراب سفید و الخ. موسیقی جَزِ بیکلام، فیلمهایی که هیچ سلیقهی مشترکی در دیدنشان نداریم و همخوابگی پر از شهوت، اما بیشور و علاقه.
ترجمه سخت پیش میرود. کلمات از لابهلای انگشتانم میلغزند و بیراهه میروند. قهوه سرد شده است. کاغذها نیمنوشتهاند و خطخورده. از پشت میز بلند میشوم کتابی برمیدارم. «هرکس الکل خودش را دارد. من در زیستن الکل کافی پیدا میکنم. مست از احساس شخصی در اطراف پرسه میزنم و درست میروم: وقتی زمانش رسیده باشد مثل دیگران سر از دفتر کارم درمیآورم. اگر زمانش نرسیده باشد به سوی رودخانه میروم و مثل دیگران رودخانه را تماشا میکنم. من همانی که بودهام هستم. و فراتر از اینها، آسمان شخصی خودم را مخفیانه ستارهباران میکنم. جاودانگی خودم را دارم. برخی بر جهان حاکماند. دیگران جهاناند.»*
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت
*کتاب دلواپسی، فرناندو پسوآ Labels: las comillas |
Comments:
جزو بهترین نوشته هاته خانم
Post a Comment
|