Desire knows no bounds |
Thursday, March 3, 2016
+ اومد نشست سر میز صبحانه. فرنچتست درست کرده بودم با سالاد میوه، پنیر و کره و مربا و شیر و آبمیوه و چایی و الخ. همیشه خونهمو شب دیده بود، تو شلوغی مهمونی و مستی و تاریکی. گفت باورم نمیشه اینقد مرتب و منظمی. اینقدر شبیه عکسات. گفت خونهی تو مصداق بارز «در ستایش روزمرّگی»ه. خندیدم که بابا من اصن فلسفهی زندگیم در ستایش روزمرّگیه. هیچوقت درک نکردم مردم برای چی اینهمه غرشونه. نه که من غر نمیزنمها، نه، ولی خیلی وقتا هم با «هیچی» بهم خوش میگذره، همینی که هست رو دوست دارم و از مدل زندگیم لذت میبرم. طبعن که سالها تلاش کردهم تا به این لایفاستایل برسم و طبعنتر که منم دورههای میزری خودم رو داشتهم، اما هیچوقت یادم نمیاد مدت طولانی تونسته باشم در قعر دریا باقی بمونم. به سادگی با چیزای روزمره خوش میشه حالم. با یه دفتر مالسکین، یه مداد چوبی غیرمتعارف، دو تا شیشه مربای به و زردآلو، یه دسته نرگس، ده گیگ فیلم جدید، دو بسته وافل هلندی، یه سفر غیرمنتظرهی احمقانه، چه بسا با یه قورباغه حتا. که یعنی برای خوش بودن دیگه اونقدرها احتیاج به معجزهی عجیب و غریب ندارم. زندگیمو جوری چیدهم که بتونم در لحظه باهاش حال کنم، فارغ از اینکه تا دیروز چی از سر گذروندهم و فردا چه اتفاقی خواهد افتاد.
+ پریشبا، یکی از بستگان دور برای اولین بار اومد دفترم. گفت میشه از اینجا عکس بگیرم؟ همهچی هیجانزدهش کرده بود. گفت اینجا حتا از عکساتونم قشنگتره. گفت آدم از دور عکساتونو میبینه، به لایفاستایلتون غبطه میخوره، اما حالا از نزدیک میبینم چه انرژیای پشتش نهفتهست. طبعن حرفاش اغراقشده بود، اما داشت چیزی رو بیان میکرد که من یه عمر تلاش کردهبودم انجامش بدم. که ولو به قدر پنج سانت، شعاع دور و برم رو خوشآبورنگتر کنم. که بلد باشم از همین چیزای ساده و بدیهی و پیشپاافتاده لذت ببرم. + تا من صبحانه رو آمادهکنم وایستاد پای کتابخونه به تماشای کتابام. هرازگاهی یه کتابیو برمیداشت، ورق میزد میذاشت سر جاش. گاهی هم چشمش میفتاد به یه اسم آشنا که اول کتابو امضا کرده بود برام. یه وقتایی هم مکث بیشتری میکرد جاهایی از کتابا رو که زیرشونو خط کشیده بودم میخوند. خندید گفت تو مصداق بارز خط کشیدن و بولد کردن جاهای خوب زندگیای. یه جاهایی از کتابا رو پیدا میکنی زیرشونو خط میکشی که اگه کسی به همون تیکه ها استناد کنه، فک میکنه با چه کتاب معرکهای طرفه، در حالی که دو سوم کتاب دورریزه. تو اما یه جاهاییش به چشمت میاد که اصن تعبیر آدمو از ماجرا به کل عوض میکنه. + من؟ آدم چیدن کنار همام. آدم انتخاب کردن هر چی از یه جا، با هم ترکیب کردن و از توش پیتزای قورمهسبزی درآوردن، یه جوری که به مذاقم هم خوش بیاد. که با آشی که پختهم هم حال کنم. هر کسی نمیتونه هم برای سوشی بمیره، هم برای کلهپاچه. هم عاشق هانکه باشه، هم جولیا رابرتز. حالا نه که فضیلتی تو اینا هم باشهها، نه؛ اما خوش میگذره. + فروغ از تجربهی مواجهه با مرگ نوشته بود. بعد از این که شنیده بود ممکنه سرطان داشته باشه نوشته بود: «بعدش چکار کنم؟ برم سفر؟ بازم مثل تراکتور کار کنم؟ بازم می تونم از مطالعه لذت ببرم با اینکه میدونم ممکنه به دردم نخوره؟؟ نمی دونم. الان هرچی بگم شعاری بیش نیست. فهمیدم که آدم در لحظه بحران موقعیت واقعی رو درک می کنه. ولی به نظرم همین زندگیی که الان دارم رو ادامه میدم. علاقه های من همینا هستن که الان دارم. کار و کتاب و یادگرفتن و یاد دادن و تاثیر مثبت داشتن بر زندگی اطرافیانم درحدی که در توانم هست و بلدم. سفر خوبه. ولی برام نامفهومه وقتی زمان باقیمونده رو میشه با راندمان بالاتری گذروند، چرا باید مثل یک احمق به فکر جهانگردی بیافتم؟» من؟ لابد سه ماه اولش رو میرم استانبول، همون هتل آپارتمان مورد علاقهم تو نیشانتاشی، میرم کافه و خرید و شراب و استیک و روی کتاب کذاییم فوکوس میکنم، ماههای باقیموندهی بعدشم با دوستای دیوونهی مرغوبم میرم سفر، جاهای مختلف. قبل ازینکه حالم خیلی وخیم شه هم لابد با یه دراگ به دردبخوری او.دی. میکنم و خلاص. به امید اینکه در زندگی بعدی با اهالی دهکدهی شوپنهاور محشور شم. خداییش نمیدونم چه جوری میشه زندگی رو اینهمه سخت و جدی گرفت وقتی با یه تکون مختصر کل سرنوشتت از حالت عمودی به افقی تبدیل میشه. که اصن من غلام خانههای روزمرهی روشنم به نظرم، روشن و خوشحال و یواش و خوشآبورنگ، بیکه رسالت خاصی؛ ولاغیر. |
خدا حفظت کنه :) به امید دیدارت :* الناز-استرالیا
خدا حفظت کنه :) به امید دیدارت :* الناز-استرالیا
وجود آدمها با رسالتهای مختلف باعث می شه که من با یک آیدای خوش آب و رنگ دوست باشم و درکنارش از زمانی که باهش می گذرونم کیف کنم یا تو با یک فروغ جدی بشینی و درباره یک مورد جدی حرف بزنی و اگر نتیجه ای داشت حرف زدنتون، راضی بری خونه ت.
ام بی تی آی که کار کردی عزیزم!! هر تیپی به خودی خودخنثی ست. مهم اینه که آدم تیپ خودش رو بشناسه و از ظرفیتهاش حداکثر استفاده رو بکنه.
من وقتی دارم به مردن فکر می کنم محاله بتونم با یک دیوونه مرغوب برم سفر و حال روحیم خوب بشه که بدتر از دستش استرس می گیرم. ولی با مطالعه خیلی زیاد یا کار خیلی زیاد به ارامش می رسم و حواسم از مردن پرت می شه.
ولی حقیقتن تو درست همین آدمی هستی که توضیح دادی. و دوستت گفته. متخصص بولد کردن زیبایی های کوچک و بزرگ کردنشون طوری که همه چی می ره تحت شعاع اون نقاط درخشان!!
دمت گرم.
و بیشتر دمت گرم که دوستمی :*
بیا با من دوست شو. زیادم کاری به کارت ندارم. فقط یه آدرس بده رنگی ببینمت. :)