Desire knows no bounds |
Sunday, April 3, 2016
پیغام داد رسیدم، بیا. نیم ساعت بعد رفتم دنبالش، رفتیم نشستیم یه چیزی خوردیم برگشتیم خونه. هزار ساعت نخوابیده بود. اومد تو بغلم. پنج ثانیه بعد خوابش برده بود. همونجوری که تو بغلم خوابیده بود شروع کردم کتاب خوندن. هزار ساعت خوابید و هزار ساعت کتاب خوندم. فکر کردم چه حالا دیگه چیزایی که میخوام اونهمه دور از دسترس و عجیب غریب نیستن دیگه. چه همینجان، همین کنار، تو بغلم. فکر کردم چه خوب. فکر کردم چه دلم میخواد پاشم براش صبحانه درست کنم. فکر کردم چند ساله این حسو نداشتهم من؟ چند سال بود همهش اداشو درمیاوردم؟ الف پیغام داد فرم ویزا رو پر کردی؟ جواب دادم نه هنوز، پر میکنم. فکر کردم دریم نوز نو باوندز.
|
Comments:
Post a Comment
|