Desire knows no bounds |
Monday, April 4, 2016
گفت بیا شام میریم استیک میزنیم. گفتم خب. گفت یه سری اطلاعات مفید هم راجع به دزدای دریایی بهت میدم که خواستم ببرمت با کِشتی، به دردت بخوره. گفتم خب.
بعد؟ بعد لابد شام میرویم استیک میخوریم و بعدتَرَش قدمزنان میرویم تا خانه. لابد هنوز نورهای خانهاش نارنجی است و لابد هنوز کاناپه را برنگردانده روبروی پرده. لابد مینشینیم چند پیک ودکا میزنیم و حرفهایمان راجع به کار و نمایشگاههای اخیر و راجع به دزدان دریایی را ادامه میدهیم و کمی دیرتر یکی از فیلمهای جدید که «صامتِ هنریِ آیداپسند» و «متعلق به سوراخسنبههای جنوب شرقی آسیا یا اروپای قبل از رنسانس و لطفا از کیمکیدوک نباشد» را میبینیم و باز لابد من روی کاناپه آنقدر خوابم میبرد که نصفهشب بگوید پاشو بیا سر جات بخواب دختر و لابدتر فردا صبح که هنوز خواب است میزنم بیرون، سر راه کافه رئیس قهوهای صبحانهای چیزی میخورم، از دستفروش زیر پل کریمخان دو دسته گل میخرم میروم سر کار. بعد؟ بعد تمام روز را فرصت دارم به فاجعه فکر کنم. |
Comments:
رسیدن به روزمرگی و معنادار کردن پروستی لحظه ها .چیزی که در جوانی فرار کردیم و امروز مایه ی آرامش (حداقل بنده کمترین) میباشد.ضمن عذرخواهی از همه ی کسانی که بهشون در این موارد میتوپیدیم.مرسی آهو نمیشوی......................
Post a Comment
|