Desire knows no bounds |
Sunday, April 17, 2016 دلم میخواهد بنویسم «من غلام خانههای روشنم». خانه برق میزند. پرنور و سرحال و درخشان. بوی پلوگُلی میدهد و آش رشته و کوکوی سبزی. از کار برگشتهام. هنوز هوا روشن است. مینشینم روی زمین، مقابل پنجره ی بیپردهی رو به حیاط. کتابها و دفترها و مدادها و قلمها و یک لیوان چای سبز دارچین و خرما و مویز شاهی، و کمی موسیقی. غمگینم. به غایت غمگینم. و به غایت دلتنگ. دلم میخواهد بنویسم «من غلام خانههای روشنم»، یکشنبهام آبیست اما. نمیدانم لجبازیست یا آستانهی حساسیتام آمده پایین یا عاشقم یا چی. جریحهدارم. نمیتوانم خودم را تحلیل کنم. حس میکنم غرورم جریحهدار شده عزت نفسم خدشهدار شده. این بازیْ بازیِ من نبود، بازی من نیست هم. دارم خودم را نمیفهمم. از رفتار و از احساساتم در شگفتم. به خودم قول دادهام اما که با خودم روراست باشم و این، این یکشنبهی آبیِ عمیقِ غمگینْ همان حالِ روراستِ من است با من. فردا با تراپیستم حرف خواهم زد. به گمانم بعد از سالها، این بار چیز جدیدی دارم که برایش تعریف کنم. به گمانم او بتواند تحلیلم کند. بهگمانمتر میگوید دیگر توی این سالها یاد گرفتهام خودم را در معرض آسیب قرار ندهم. که رفتار ابیوسیو را از رفتار خشن یا آزاردهنده یا توهینآمیز تشخیص دهم. لابد مصادیق خشونتهای خانگی و رفتارهای ابیوسیو را برایم دوره میکند. لابد میگوید رفتنام درست بوده. لابد میگوید تو هیچوقت نمیتوانی جایی که «جای تو» نیست بمانی. ماندهای تا حالا؟ من غلام خانههای روشنم، روشن و بیپرده و آرام. این روزها آبیِ عمیقِ غمگینام اما. |
Comments:
Post a Comment
|