Desire knows no bounds |
Friday, April 15, 2016 هر دفه صحبت فیلما و کتابای فانتری و تخیلی میشه، یه دیالوگ ثابتِ من و دخترک اینه که من بهش میگم «داستان بیپایان» نخوندی و این مایهی شرمساریه، اونم میگه «هری پاتر» ندیدی و این مایهی سرافکندگیه. لذا چنین شد که دیروز بعد از ظهر بالاخره نشستیم به هریپاتر-بینی. از فیلم که بگذریم، همفیلمبینی با بچهها همیشه اتفاق جذاب و بانمکیه برای من. با هم وارد دیالوگ میشن و کلکل میکنن و برداشتها و تفسیرهاشونو میگن و هر بار من شگفتزده میشم کِی این دو تا اینقد بزرگ شدن، از کِی داره اینقد چیز سرشون میشه. فیلم اما منو پرت کرد به سالهای سخت جوونی. اون وقتا که یه سینگل مام بودم با دو تا بچهی کوچیک، تازه برگشته بودم ایران، میونهم با خونوادهم خوب نبود هم، زندگیم خلاصه شده بود تو درس خوندن تو چندتا رشتهی مختلف، با ده جور فعالیت و معاشرت و کتاب و فیلم و الخ. به جای مامان بودن، یه ناظم مدرسهی سختگیر و خشک بودم تو خونه. ادب و درس و انضباط، ولاغیر. اونوقتا هری پاترای اول رو ویاچاس بود و بعدتر روی ویسیدی با رنگ و رو و کیفیتِ بد. یادمه بچهها رو کاناپهی جلوی تلویزیون فیلم میدیدن و من به عنوان یه سوم شخص مفرد گاهی از پشت کانتر آشپزخونه و گاهی از توی کتابخونه یه نگاهی به صفحهی تلویزیون مینداختم، هیچی نمیدیدم، فقط صداها رو میشنیدم، انگار اون زندگی بیرون از اتاق کتابخونه هیچ زندگی من نبود. فقط تو اون خونه حضورِ فیزیکی داشتم، مدیر اون خونه بودم، بیکه تعلق خاطری. حالا بعد از دوازده سیزده سال داشتیم فیلمو اچدی میدیدیم، با رنگای شفاف و صدا و تصویر عالی. بچهها غرق فیلم بودن، موزیک فیلم اما به طرز غریبی دلهرهی اون سالها رو میریخت تو دل من. دخترک دیالوگا و اصطلاحای هریپاترو هم مث فرندز حفظ بود. حین تماشای فیلم چشای درشتش رسما برق میزد. با خودم فک کردم ایول، چه شاد و سرخوش و بیگِرِهه این بچه. چه با خودش خوبه تو دنیای خودش. یه جاهایی از فیلم از تجربهی اولین باری که فیلمو دیده بود حرف میزد و با زرافه دوتایی یاد ایام قدیم میکردن و غشغش میخندیدن. دیالوگاشون عالی بود. من اما با اون موزیک یه دلهرهی قدیمی خفیف داشتم از یه زخم هزارساله و توأمان یه شادیِ عمیقِ غمگین. سهتایی نشسته بودیم فرنچتست میخوردیم با چای و توتفرنگی و نوتلا، هریپاتر میدیدیم و بچهها غرق خاطرات کودکیشون بودن و همچنان مجذوب جهانِ فیلم، و من؟ من داشتم همین وقتای فروردین چهار سال پیش رو به خاطر میآوردم. اون موقع که دنیا تموم شده بود و هیچ حوصلهی زندگی نداشتم. یادمه همین وقتای سال بود، فروردین ۹۱، یه روز اومدم خونه دیدم دخترک داره از فرط خشم میلرزه پای تلفن. رنگ صورتش مث گچ سفید شده بود. صدای کذایی پشت تلفن اونقد بلند بود که حتا منم میشنیدم. دخترک همونجور که گوشی تلفن دستش بود از فرط خشم میلرزید و چشای درشتش غرق اشک شده بود و زرافه با چشای مضطرب به من و خواهرش نگاه میکرد. اون لحظه با خودم فکر کردم بسه دیگه. باید تکون بخورم از جام. باید بجنگم. به خاطر این دوتام که شده باید بجنگم. آدم جنگیدن نبودم من. هیچوقت کسی برای من نجنگیده بود که یاد بگیرم. دوران نوجوونی و جوونیم پر از گره بود و اون گرهها تو اون سالهای اخیر تبدیل شده بودن به تروماهای درمانناپذیر. از دست خودم کاری برنمیومد و و مامانم نه تنها کاری به من نداشت، که تا سالها خودش یکی از دشمنان متحد من به شمار میرفت. اون لحظه اما تصمیمم رو گرفتم: به هر قیمتی شده اون تلفن رو قطع میکنم. اون تلفن یه بند ناف هزارساله بود که دور گردن من و بچهها پیچیده بود. با اون و بیاون نمیتونستیم زندگی کنیم. بلد نبودیم. من اما فکر کردم الان دیگه باید این بند ناف رو قطع کرد. ۱۹ اردیبهشت همون سال، بند ناف کذایی رو قطع کردم. قرارم با خودم این بود که دیگه توی اون چشای درشت اشک جمع نشه. که کسی نتونه دل صاحبای اون دو جفت چشم غمگین و مضطرب رو بلرزونه. حالا چهارسال از اون روز گذشته و دخترک یکی از شادترین و کمگرهترین تینایجرهاییه که دور و برم دیدهم. تو این چار سال هزار بار دل من لرزید، اما آخرش این شد که امروز بعد از ظهر نشستیم تو اتاق زرافه، هری پاتر دیدیم و من تمام مدت فیلم که قلبم داشت با اون موزیک کذایی تند میزد، به طرز غمگینی از سرخوشی بچهها مغرور و سربلند بودم. معجزه رو با دستای خودم ساخته بودم. امشب؟ امشب لابد فوتبال که تموم شه برمیگردیم خونه، زنگ میزنیم پیتزا بیارن میشینیم قسمت دوم هری پاترو میبینیم. |
Comments:
Post a Comment
|