Desire knows no bounds |
Friday, May 27, 2016
هر چیزی موقعیتی دارد، موقعیتی جغرافیایی و موقعیتی زمانی. با ابزار فضا و زمان وجود چیزها را ضبط میکنیم. مثلاً من میدانم که الآن ماشینم را کنار کوچه پارک کردهام. یا پدرم روی مبل جلوی تلویزیون نشسته و پاهایش را روی میز جلویش دراز کرده. یا مثلاً قاشق و چنگالها، آنها در آشپزخانهاند، توی کشوی اول، بغل اجاق گاز. وقتی چیزی را لازم دارم میدانم کجا بروم سراغش. حتی اگر فاصلهشان خیلی دور باشد، مثلاً خواهرهایم که خارج زندگی میکنند، باز همین که اطلاعاتی در مورد موقعیتشان داشته باشم کافیست. من نمیبینمشان اما میدانم که هستند و در تئوری اگر بخواهم میتوانم سوار هواپیما بشوم و بروم دیدنشان. اولین سوال بعد از مرگ مادرم همین بود. کجا میتوانم ببینمش؟ و اولین جواب هم بهشت زهرا. اما خیلی زود یعنی همان اولین باری که بعد از خاکسپاری رفتم بهشت زهرا برایم مسجل شد که مادرم اینجا نیست. آنجا یک کپه خاک بود و یک تابلوی کوچک فلزی هم بالای کپهی خاک فرو کرده بودند و اسم و تاریخ مرگش را رویش نوشته بودند. اما با اینحال واضح بود که مادرم آنجا نبود. روی کپهی خاک کمی نمناک بود. این عادتیست که مردم دارند: روی قبر آب میریزند، سنگ آن را می شویند. مادرم هنوز سنگ نداشت اما با اینحال روی کپهی خاکش نمناک بود. چند دسته گل هم بود. بغلهای کپهی خاک که خشک مانده بود میشد مورچهها را دید. مورچهها مطابق روال همیشگیشان حرکت میکردند، میرفتند لای شکافهای خاک خشک شده، بیرون میآمدند، زندگی میکردند، واضح بود اگر هم اینجا خانهی کسی باشد خانهی مورچههاست و نه مادر من. البته یادم نرفته بود که چند روز قبلش جسد مادرم را در همین نقطه دفن کردیم. خودم کارهایش را انجام دادم. چندان قوی نبودم اما آدمی کنارم بود که یادم نیست کیست و مراقبم بود که از حال نروم. سرش داد زدم که خودم باید مادرم بگذارم داخل قبر. اینجور آدم دلش میخواهد کاری بکند و این کمترین کارهاست. وقتی دست آدم به جایی بند نیست و کار دیگری نمیتواند بکند، تنها کار شدنی همین است که بپری توی گودال، همین که سر جنازهی مادرت را که داخل یک ملافهی سفید بدبو پیچیده شده بگیری و آرام بگذاری کف قبر. بعد هم آدم باید بیاید بیرون. تا ابد که نمیشود آن تو ماند. آدم باید بیاید بیرون و من هم آمدم بیرون، یعنی یکی دستش را دراز کرد و مرا کشید بالا. علاقهای به این جزییات ندارم. صرفاً یادآوری کردم که دقیقاً میدانم آنجا خاکش کردهایم اما خانهاش آنجا نیست. آنجا پیدایش نمیکنم. باید فهرستی درست کنم، از جاهایی که ممکن است باشد، فهرستی از موقعیتهای جغرافیایی احتمالی مادرم. بعد گزینهها را یکی یکی بررسی کنم. گزینهی بهشت زهرا منتفی شد.
گزینهی بعدی آشپزخانهاش است. همینی که همیشه به هم ریخته بود. الان ۲۰ سال میشود که آمدهایم این خانه و آشپزخانه همیشه همین شکلی بوده، شلخته و نامرتب. اما آشپزخانه با بقیهی جاها فرق دارد. زیادی «وصل» است به مادرم و برای همین است که ورود به آشپزخانه غیرممکن بود. این همه بار پشت همین میز آشپزخانه نهار و شام خوردیم. پلو و خورشت بار میکرد. چایی دم میگذاشت. قهوه درست میکرد. آشپزخانه بیشتر از هر جای دیگری پر از تصویر است و از همان اولین ورودم به آنجا متوجه شدم که باید حقهای بزنم. ماجرا اینطوری بود که صبح جمعه که بیمارستان بودیم رسیدیم به جایی که گفتند برویم خانه. گفتند اینجا دیگر خبری نیست. راست هم میگفتند. اتاقش را خالی کرده بودند. اتاق شمارهی ۳۰۷. ملافه را کشیده بودند روی سرش و بردندش بیرون. بعد مرا صدا زدند. یک کیسه زبالهی مشکی دادند دستم و گفتند وسایلش را لطفاً جمع کنید. پرستارها بهم کمک هم کردند. یعنی دهان کیسه را باز گرفته بودند تا من وسایل را جمع کنم. شلوارش، پیراهنش. کیف و کفشش. همه را خیلی زود جمع کردم. انگار آنها هم عجله داشتند. بیرون، پشت پنجرههای اتاق هوا بهاری شده بود و این تو بوی مردگی میآمد. باید وسایل را زودتر جمع میکردیم. این دستور بود، نمیدانم از جانب کی، اما بهرحال روال ماجرا اینطور بود: باید وسایل مرده را جمع کرد. من هم تلاشم را کردم که سریع کار را تمام کنم. حوصلهی جر و بحث هم نداشتم. یعنی فرقی نداشت. دورانی بود که هنوز از خودم میپرسیدم الآن این کارو بکنم زنده میشه؟ الآن لباساش رو زود جمع کنم زنده میشه؟ یا اگه جمع نکنم و سر پرستارها داد بزنم بگم برش گردونین اینجا زنده میشه؟ با کیسه زباله روی کولم از اتاق شماره ۳۰۷ آمدم بیرون. برادرم رفته بود سردخانهی بیمارستان. من هم نشانی سردخانه را گرفتم. ساختمانی است بیرون از ساختمان اصلی بیمارستان ولی چسبیده به آن. دور از دید است. باید از بیمارستان خارج میشدم، پارکینگ را دور میزدم تا میرسیدم آنجا. متصدی پارکینگ میگفت کسی اونجا نیست. البته مادرم آنجا بود. میدانستم. اما انگار به همین زودی مادرم از «کسی» بودن ساقط شده بود. از کسی تبدیل به چیزی شده بود، چیزی که باید هر چه سریعتر آثار وجودش را پاک کرد تا بقیه را نترساند. باید منتقلش کرد به ساختمان متروکی بنام سردخانه. باید اتاقش را تمیز کرد، وسایلش را جمع کرد، ریخت توی کیسهی سیاه، کیسه هم حتماً باید سیاه باشد تا محتویاتش معلوم نشود. آدمها اینطوری بیشتر میپسندند: ندیدن چیزهای ناجور. من هم یکی مثل بقیه. آدم چارهای ندارد جز انجام این مناسبات و مناسک مطابق همان روالی که به آدم میگویند. جانش را هم نداشتم که کار دیگری بکنم. خلاصه اینکه اتاقش بیمارستانش را تخلیه کردیم. چندتا هم فرم امضا کردم. اینجا بود که گفتند برگردیم خانه. راست هم میگفتند، بیمارستان دیگر خبری نبود. کیسهی زبالهی مشکی را هم انداختم صندوق عقب ماشین. با این وضعیت برگشتم خانه، و خب نمیدانم چرا، اما دیدن آشپزخانهاش، ورود به آشپزخانهاش غیرممکن بود. آشپزخانه اش همانجای همیشگی بود. زنها واردش میشدند، کار میکردند. کتریاش روی گاز بود. زنها به وسایل آشپزخانهاش دست میزدند، مرتب میکردند. درستترین کار این بود که همهشان را بیرون میکردم و محترمانه ازشان خواهش میکردم دستهای کثیفشان را به وسایل مادرم نزنند، و بعد آنجا را به عنوان موقعیت مکانی مادرم برای ابد پلمب میکردم. اما خب نمیشد. به جایش همان حقهای که گفتم را زدم. نمیدانم چطوری، اما با یک حرکت سریع ذهنی به خودم قبولاندم که اینجا را، این آشپزخانه را نمیشناسم. واقعیت را جعل نکردم، یعنی کماکان آن آشپزخانه را مثل کف دستم بلدم، میتوانم چشمبسته بروم داخلش و یک چایی دم کنم و بعد بنشینم پشت میز آشپزخانه و حتی میتوانم چشمبسته با مادرم هم صحبت کنم و ببینمش، آنجا روی صندلی مقابلم نشسته و مثل همیشه از در و دیوار حرف میزند. اینجا را میشناسم اما در عین حال اینجا دیگر برایم آن جای سابق نیست. ارتباطی با مادرم ندارد. اینجا آدمهایی بودهاند، زندگی کردهاند و رفتهاند پی کارشان و به من هم ربطی ندارد. فقط اینطوری ممکن است به زندگی در آنجا ادامه دهم، یا حالا شکل کج و کوله ای از زندگی. برای همین بعد از گزینهی بهشتزهرا، آشپزخانه هم خیلی زود از فهرستم حذف شد. هنوز تلاش میکنم که جایش را پیدا کنم. خلاصه کردن آدمی که تا همین اواخر وجود داشته، خلاصه کردنش به چندتا عکس و چندتا خاطره کار عجیبیست. گاهی شیرین است. گاهی آدم گریهاش میگیرد. اما در نهایت باعث دیوانگی میشود. نمیشود آدمها را زیر دو متر خاک دفن کرد و بعد مدام بهشان فکر کرد. باعث کلافگی میشود. تصاویر ذهنی صامت به هیچ دردی نمیخورند. ورق زدن خاطراتِ آدمی که مرده شبیه شنا کردن در آب سرد است. با ادامه دادن، با تقلای بیشتر سرما از بین نمیرود؛ آب سرد دور تا دور را فرا گرفته. Labels: UnderlineD |
Comments:
Post a Comment
|