Desire knows no bounds |
Sunday, May 8, 2016
داشتم برای الف تعریف میکردم ماجرا رو و داشتم تعریفتر میکردم که هیچ نمیدونم چیکار کنم. گفت اصن فکرشو نکن. من هستم. درستش میکنم.
آخخخخ که چه من هنوز عاشق این آدمای «اصن فکرشو نکن. من هستم.» میشم، خیلی هیجدهسالهطور، از تهران. حالا خوبه هیچوقتم یادم نمیره همسر سابق تهِ «اصن فکرشو نکن. من هستم.» بود و آخرش نه تنها نبود، که مجبور شدم فکر همهچیو بکنم هم. اما بازم همچنان دست خودم نیست. قادرم به راحتی به گویندههای این دو جمله اعتماد کنم و فک کنم زندگی اینقدرام سخت نمیتونه باشه. |
او را نه
خودت را
خوشحالم که هنوز مینویسی. خوشحالم که هنوز وقتی به اینجا میام میبینم مطلب جدید داره.
آدم سر میزنه به وبلاگ های قدیمیها دلش میگیره. یکی از دو سال پیش، یکی از چهار سال پیش... همه رفتن.
خیلیها هم کلا همه چیو پاک کردن...
ممنون که هستی و مینویسی هنوز
عاشق سبکنوشتنت هم هستم.دمت گرمو سرت خوش باد