Desire knows no bounds |
Sunday, June 12, 2016
غلت زد چرخید طرف من اومد تو بغلم. مث همیشهی اینوقتا. قبلنا چه مهربون بودم تو همچین لحظهای. حالا اما دور بودم با یه خندهی «هه»طور. همون بوی همیشگی. همون بغل همیشگی. تهِ بوی روغن ماساژ رو ملافهها حتا. من اما رفته بودم دیگه. همون دو سه هفته پیشش رفته بودم.
غلت زد پشتشو کرد بهم. گردنشو بوسیدم. بوی یه ادوکلن دولچهگاباناطور میداد. بوی سرد و ترش. معذب بودم. مدلم مدل اینجوری بغل کردنش نبود هیچوقت. یه مرزی بود که من پشت اون مرز امن و راحت بودم. حالا اینور مرز اما خوابم نمیبرد.
غلت زد پشتشو کرد بهم گفت بغلم کن. غریبه بودیم به زعم من. بغلش کردم. مث گربه جا شد تو بغلم. تا دو روز قبل چه همهچی فرق داشت و حالا عین گربه تو بغل من بود. بوی ابرکرومبی میداد.
غلت زد پشتشو کرد بهم و بغلش کردم. گردنشو بو کردم. همون بوی همیشگیو میداد. پرادای اسپورت. چه اما دیگه اون آدم قبلی نبود برام. چه همهچی عوض شده بود دیگه.
غلت زد اومد تو بغلم. گفت چه داره یادم میادت. گفت اااا، دستات، انگشتای باریک و کشیدهت، لبات، آخخخ که لبات. گفتم هاها، حواست هست فردا ۲۲ خرداده؟ زد زیر خنده.
۲۵ خرداد بود گمونم، دربارهی الی، سینما پردیس ملت، اتوبان چمران، زیر پل پارک وی. هیچوقت بوی عطر نمیداد. میداد؟
تمام اینا تو سه چار هفته اتفاق افتاد، مسلسلوار. می ۲۰۱۶.
|
Comments:
Post a Comment
|