Desire knows no bounds |
Tuesday, June 14, 2016
نمیدونم دقیقا داره از چیش خوشم میاد. از یه تیکههاییش خوشم میاد که بازی داره توش، که آدمو معلق نگه میداره و در عین حال قلقلکت میده. یه چیزای بیخودی مث اون اولین باری که تو آرتیست پنل اومد وایستاد کنارم به خاطر دیسکم درد داشتم شروع کرد کمرمو ماساژ دادن. یا اونشب که رفته بودیم خونههه رو ببینیم واسه مؤسسه، تو پاگرد پشت آشپزخونه دستمو کشید گفت یه دیقه وایستا بوت کنم. یا شب عیدی که کاتالوگامو فرستاد، یه نامه فرستاده بود بیفاکتور، با دستخط خودش نوشته بود امسال که گذشت، به نظرتون سال دیگه ما رو تحویل میگیرین سرکار خانوم؟
حالا دو سال گذشته. هنوزم نمیدونم دقیقا داره از چیش خوشم میاد. قبل پرواز پاشد اومد که یه دیقه ببینمت. دیر بود. دیرش شده بود. گفت بپوش بریم تا خونه با من بیا. تا بپوشم حواسش بود فلان کار روی دیوار دفترم جدیده و لیبل پای فلان کار کجه و وقتی برگردم حتما از فلان آرتیست ده تا کار برداریم و مث هر بار گفت آخرشم میام تو همین حیاطت میمونم من. تو ترافیک قرار جلسههامونو ست کردیم وگفت پای خرچنگا موندهن هنوزا، وایستا برگردم تا سفر بعدی وُ اِ، دامنتون چه آشناست خانوم و با پشت ناخنْ دست کشید روی راه سورمهای دامنم، مث همون وقتی که شب تولدش نشسته بودیم تو بارْ گارسونه پرسیده بود با سوشیتون چی میل میکنین جواب داده بود چارتا دابل شات تکیلا لطفا و خندیده بود تو چشام. |
Comments:
Post a Comment
|