Desire knows no bounds |
Tuesday, June 21, 2016
مامانبزرگ کتابخون قهاریه. عاشق کتابای پلیسی و جناییه هم. بچگیام همیشه در حال خوندن کتابای آگاتا کریستی بود و بعدنا جان گریشام و یه عالمه کتاب پلیسی دیگه که هیچ مورد علاقهی من نبود. عاشق نجومه هم. هر برنامهای تو تلویزیون و ماهواره راجع به نجوم نشون میدادن میدید و ما نوهها هر کتاب ستارهشناسیای به چشممون میخورد میخریدیم براش. عاشق جدول حلکردنه هم. هیشکی رقیبش نمیشد تو دونستن اصطلاحات مخصوص جدولی. هر کی تو جدولش میخورد به بنبست و نمیتونست اون چند تا خونهی آخرو حل کنه، رجوع میکرد به مامانبزرگ. حالا چشمش آبمروارید آورده. نه میتونه کتاب بخونه نه تلویزیون ببینه نه جدول حل کنه. پای بیرون اومدن از خونه هم نداره. اون وقتا ملکهی قصر بچگیای ما بود و روزی بیست سی تا مهمون و خدم و حشم رو اداره میکرد، حالا اما تو خونهی کوچیک و تمیزش تنهاست محتاج زهراخانوم، بیکه کتاب و معاشرت و چیزی. بهش گفتم برات کتاب صوتی بیارم گوش میدی؟ گفت نمیدونم. باید ببینم میتونم با دستگاهش کار کنم یا نه. دارم سرچ میکنم ببینم کتاب صوتی و دستگاه ساده براش چی پیدا میکنم و چشام تار میبینه همهچیو از اشک.
|
Comments:
Post a Comment
|