Desire knows no bounds |
Friday, June 24, 2016
خونوادهی سهنفرهی ما سه تا دسته کلیده آویزون به جاکلیدی، یکیش با جاسوییچی منچستریونایتد، یکیش با جاسوییچی بتمن، یکیش هم یه لِگوی قرمز؛ و سه جفت کانورس دم در، دو جفت سورمهای یه جفت خاکی.
امروز صبح بیدار شدم دیدم دو جفت سورمهایا نیستن، نگاه کردم دیدم بله، منچستر و بتمن هم آویزون نیست دم در. یه گروه سهنفره داریم تو تلگرام، به اسم مای سانز. پیغام دادم دخترا کجایین و کی برمیگردین خونه؟ یکیشون با دوستاش رفته بود لواسون فوتبال، اون یکی هم رفته بود اولین جمعهی تابستونگردی (منم نمیدونم چیه بهخخخدا). هر دو گفتن شب، دیر. گفتم ا، من دارم میرم سفر که، نمیبینمتون پس؟ جواب دادن اوکی، بای. و یه مشت استیکر ماچ و بوسه. انگار همین دیروز بود که صبح به صبح ساعت شیش پا میشدم براشون صبحانه آماده میکردم و انگارتر همین دیروز بود که چار ساعت میخواستم برم سر کلاس، چهار روز باید فکر میکردم چه تمهیدی بیندیشم و کی پیششون بمونه و غذا چی بخورن و عصرونه و میوه، چه برسه به سفر که اصن فکرشم نمیشد کرد. حالا اما وقتایی که میرم سفر، از رو عکسای اینستام میفهمن ایران نیستم. دیشب چمدونمو بستم که امروزو با بچهها معاشرت کنم فیلمی چیزی ببینیم، که خب نیستن. لذا دیدم هیچکاری ندارم پا شدم دو تا بسته گوشت چرخ کرده گذاشتم بیرون لازانیا و ماکارونی درست کنم بذارم براشون، و عدسپلو که دخترک عاشقشه. پریروز سر یه ظرف لازانیا دعوا کرده بودن. دختره از مدرسه اومده دیده پسره همه لازانیاها رو خورده، اونم عصبانی شده رفته دستهی پلیاستیشنش رو قایم کرده تو سبد لباس چرکا. اینم رفته کتاب تست معارف دختره رو قایم کرده تو باربیکیوی رو تراس. دختره رو کتاب تست معارفش تعصب داره و به قول خودش معلم معارفه داماد آیندهی منه، بنابراین جنگ جهانی درگرفته. خلاصه فکر کردم حالا که کاری ندارم و تنهام و اینا، یکی یه پیرکس لازانیا درست کنم براشون. به زعم خودم محبت مادرانه. هرچند وقتی برگردم نصف غذاها کپک زدهن تو یخچال و آشپزخونه پر جعبه پیتزا و کنتاکیه، اما خب همینجوریاست دیگه. دخترک گفت تا کنکورم برمیگردی دیگه؟ گفتم اوهوم. |
Comments:
Post a Comment
|