Desire knows no bounds |
Sunday, June 19, 2016
با خودم فکر کردم خوب است چند روزی را تعطیل کنم. خانه و خانواده و کار و ایمیل و تلفن و همهچیز را. فکر کردم خوب است یک کلاه حصیری بزرگ بخرم، چند پیرهن نخی گلدار کوتاه و بلند بردارم، دوجفت صندل، روغن، و یکی دو تا کتاب. خوب است بروم سفر. جایی مثل یونان، یا مراکش. آفتاب و آب و رنگ و کوچههای باریکِ پلکانیِ سفید-آبی و زبانی غریبه و فرهنگی غریبهتر. شاید بروم طنجه، شاید کرت، شایدتر سانتورینی. صبحها زود بیدار شوم. تا هوا هنوز گرم نشده بروم بناهای قدیمی را ببینم، مثل تمام توریستها. حوالی ظهر حوله و روغن و کلاه و کتابم را بردارم بروم لب دریا. تا عصر. میوه و نوشیدنی سبک. چشماندازِ تمامْآبی. غریبه. عصر را تا سر شب در شهر قدم بزنم، به کافه و قهوه و خرید و تماشا. شام را توی یکی از همان رستورانهای قشنگِ مرکز شهر بخورم و بعد شاید باریْ جاییْ. فکر کردم چه خوب است چند روزی بروم، تنها، بدون هیچ پیشفرضی، زیر آفتاب راه بروم زیر آفتاب شنا کنم زیر آفتاب روی شنهای سفید دراز بکشم خانم دالووی بخوانم.
مردمان قریهی خوشبخت --- سیلویا پرینت
Labels: Jacob, las comillas |
Comments:
Post a Comment
|