Desire knows no bounds |
Monday, June 6, 2016 مامانبزرگ پیر شده. اونقدر پیر که دلم نمیخواد ببینمش. قلبم تیر میکشه دستاش که اونجوری میلرزه. هنوزم خونهش برق میزنه از مرتبی و تمیزی. مامان میگه تو ماها فقط تو به مامانبزرگ رفتی. مامان برامون چایی میاره. پیر شده و حرکاتش کند و باطمأنینهست. هی بهش گیر میدم چرا با دور کند حرف میزنی مادر من؟ سعی میکنه عادی صحبت کنه ولی باز تا یادش میره، کند و یواش میشه. بابا از سر شب خوابش میاد و برای اینکه دل من نشکنه یه زور خودشو بیدار نگه میداره. اینجوری یههو هزارتا به چروکای دور چشمش اضافه میشه. وقتشه بمیرم و دیگه نبینم چیا داره تو این خونه ترک میخوره و یواشیواش از بین میره. |
Comments:
Post a Comment
|