Desire knows no bounds |
Saturday, June 18, 2016
برام مربای گردو آورده و یه جعبه شکلات تلخ و یه جعبه شکلات دستساز، تو جعبههای فلزی کوچیک با بستهبندیای خوشگل و قدیمی.
حالم حال اون وقتیه که تکیه داده بودم به دیوار، پای واتیکان، پای اون صندوق پستی زرد قدیمی، آسمون دم غروبو نگاه میکردم که ناقوس کلیسا شروع کرد به نواختن. یه حالِ خوشِ تنها و گم. ازون تنهاییا که تو حال خودتی، میدونی رفیقت هم دو قدم اونورتر وایستاده و حواسش هست بهت.
|
Comments:
Post a Comment
|