Desire knows no bounds |
Monday, August 15, 2016
نرو، بمان
آخر شب، اومدم از ماشین پیاده شم که دستمو گرفت گفت نرو، بمون یه خورده حرف بزنیم. خندیدم که تمام امروزو داریم حرف میزنیم که. گفت میدونم. نرو ولی، بمون. آدما معمولا وقتی بهشون میگی باید برم، دارم میرم، یا میخوام برم، جواب میدن اوکی، برو. کم پیش میاد بلد باشن به وقتش بگن نرو، بمون. همینجا تفاوت آدما با هم مشخص میشه. الف گفت وقتشه بری پلهی بعدی. کلا در زندگانی تا میام نفس بکشم و یه خورده از جایی که هستم لذت ببرم، باید برم پلهی بعدی. که یعنی دوباره فشار زیاد کاری و مالی و الخ. گفتم میدونم خودمم، ولی نمیتونم بابا، زورم همین قده. گفت واسه همین من اینجام. لیاقت تو بیشتر از ایناست. منم اینجام که کمکت کنم. همیشه بعد از یه مدت معاشرت، تونستهم بفهمم کی واسه چی کجاست. با الف اما، بعد از دو سال، هنوز هیچی نمیدونم. هیچ نمیتونم بفهمم واسه چی اینجاست. واسه چی میاد. واسه چی میمونه. واسه چی نمیره. همین جذابش میکنه، قبول. در عین حال باعث میشه هیچ برآورد منطقیای نداشته باشم و احساس ناامنی کنم. راستش اما، ته دلم، با الف احساس ناامنی نمیکنم. صبحِ دیر بود. قرار داشتیم. خواب بود. پشت گردنشو بوسیدم که دیره، باید پاشیم کمکم. گفت پردههای هتل واسه همینن که نفهمی کی صبحه، کی شب. گفت قرارو ری-ست میکنم واسه فردا. گفتم آرتفر قبلی رأس هشت بیدار بودی که. گفت حالا اولویتهام عوض شده. سر شب بود تازه. تو آب بودیم هنوز. مخلوطی از استخر و دریا و آفتاب و لانگآیلند و شورت آیلند و الخ. تکیه داده بودیم به جدارهی داخلی استخر، دراز کشیده بودیم روی آب، روبرومون غروب آفتاب و دریا، موزیک مطبوع، و هنوز تمام آخر هفته رو پیش رو داشتیم. گفت تو آرومترین همسفر دنیایی، به قول خودت یواشترین. من؟ معلقترین همسفر دنیا بودم، رویآبترین. خونههه رویایی بود. یه عمارت جمعوجور قدیمی. پلکان چوبی وسط سالن که میرفت بالا طبقهی اتاقها. پرنور با تراس بزرگ و دلباز. صاحبخونه داشت گلای حیاطو آب میداد. یه استاد دانشگاه قدبلند چشم آبی با موها و تهریش جوگندمی. درست مث اون صاحبخونهای که واسه خونهی فرمانیه تصورش کرده بودم، ته بنبست مهر. اون خونههه هم یه عمارت بود. کوچه عریض و ساکت و دلباز بود. فکر کردم اوه، دتس ایت. شب گفت برسونمت خونه؟ گفتم نه، میرم «هنوز». دلم میخواد دور و بر کتابا بپلکم و فکر کنم. گفت میدونم. بعد از دیدن اون خونه دیگه آروم و قرار نداری. خندیدم که اوهوم. وایستاد جلوی کافهکتابِ هنوز، زیر پل کریمخان. گفتم میای تو هم؟ گفت نه، برو حالشو ببر. گفت فردا شب ساعت هفت دم کلیسا میبینمت. گفتم فردا شب ساعت هفت دم کلیسا. گفت قبلش بریم موزه، یه قهوهای چیزی بخوریم. گفتم آره موزههه رو که باید بریم. ولی کلا که فردا شب ساعت هفت دم کلیسا. خندید که جاهطلبی داره از چشات میزنه بیرون. خندیدم که برم بشینم فکر کنم. به دوست پیغمبرم زنگ زدم که «هنوز»م، میای؟ گفت چیزی شده؟ گفتم اوهوم. گفت الان میام. گفت ده دقیقهی دیگه اونجام. «ظهور ژاپن مدرن»، «تراژدی تنهایی»، «کینتوزی»، «هنر امر متعالی مبتذل»، و «صادقیه در بیات اصفهان». یه چایی ریختم برام نشستم کف زمین به ورق زدن. داشت «وی آر د فاکد آپ جنریشن» پخش میشد. زنگ زدم به دخترک، گوشیو گرفتم جلوی باند موزیک، گفتم از دست این موزیکای شما خلاصی ندارم. با صدای سرماخوردهی تودماغیش غشغش خندید. گفت مث اینکه امشبم نمیای برامون سوپ درست کنی. گفتم زنگ بزن پارسا سوپ و جوجه بفرستن براتون. ویتامین ثهاتون رو هم بخورین حتما. به دخترهی پشت صندوق گفتم میشه آرکایو بذارین؟ گفت بله که میشه. دوست پیغمبرم پرسید مطمئنی؟ گفتم مطمئنم. گفت حواست هست تو این سال اخیر چه عوض شدی. گفت شک نکن که تصمیمت درسته. گفت آیم پراود آو یو. دل تو دلم نیست. ته دلم روشنه و دل تو دلم نیست. امشب ساعت هفت جلوی کلیسا. |
Comments:
Post a Comment
|