Desire knows no bounds |
Monday, August 15, 2016
قرارای امروزمو کنسل کردم. یه پیرهن بلند مشکی پوشیدم که از آتن خریدهم، پیرهن مورد علاقهم با یه ردای نازک بلند مشکی، روش. زنی که پیرهنه رو بهم فروخت یکی از خوشتیپترین و بهترین فروشندههایی بود که تو عمرم دیدهم. بعد از چند دقیقه معاشرت، چند تا لباس از بین رگالها انتخاب کرد آورد دم اتاق پرو، گفت اینا همه مدل توأن. به نظرم اگه اینا رو بخری تا آخر تابستون دیگه به هیچ لباسی احتیاج نداری. تا الان به جز اون لباسا هیچ لباس دیگهای نپوشیدهم. یه گردنبند بلند مشکی انداختم گردنم که یه دایرهی پلاتین بزرگ داره وسطش، یه دایرهی توخالی. بست دیزاین اون بوتیکه بود که پارسال با الف رفته بودیم. ترکیب گردنبنده با پیرهن و ردا و شال بلند مشکیم خیلی خوب میشه. عین حال روز اولِ سانتورینی. اطلس یه لاک دودی خوشرنگ زد ایندفعه برام. یه چیزی تو مایههای دودی و بنفش تیره و اینا. گفت ترکیبش با همین صندلای که پاتونه خیلی خوب میشه. خانوم فروشندههه پرسید خودت لاک زدی؟ گفتم نه. گفت از کدوم کشور میای؟ گفتم ایران. گفت چه جالب، کار پدیکوریستت عالیه، حجاب مگه اجباری نیست تو ایران؟ اطلس رفت یه لاک جدید آورد گفت ایندفه اینو بزنم براتون؟ ترکیبش با پوست تیره و این صندله خیلی خوب میشه. صندلام یه صندل قهوهای چرم دستدوزه که از آتن خریدهم. آقاهه اندازهی پام برید و دوباره دوختش. سبکترین و راحتترین صندل دنیاست. تو تریپادوایزر خونده بودم اگه رفتین آتن، اصلا این مغازه رو از دست ندین. طرف اونقدر تو کارش حرفهای بود که امکان نداشت بیصندل از کارگاهش بیای بیرون. دو جفت خریدم ازش، واسه خودم و خواهرکوچیکه. قرارای امروزمو کنسل کردم. اون پیرهن مشکی بلنده رو پوشیدم با یه روپوش نازک بلند مشکی روش، با یه شال مشکی نازک بلند، با اون گردنبند مشکی بلنده، با صندل چرم قهوهای روشن و کیف بزرگ قهوهای روشن، با دفترسیاهه و کتاب و هدفون. پوست تنم اونقدر تیره شده که هیچ اکسسوریای بهش نمیاد جز اون دو تا انگشتر نقرهای که از اون میدون دم آکروپولیس خریدم، همون روز اول. یه فروزنیوگورت فوقالعاده خوشمزه خورده بودم و حالم به غایت خوش بود. از ماستفروشی که اومدم بیرون انگشترا رو بغل مغازههه دیدم، تو بساط یه دستفروش. گرون بود. پسره گفت ولی اصله و اصلا سیاه نمیشه. راست میگفت. اصلا سیاه نشده. بافت و رنگ ماتش به پوست تیرهی دستم و پیرهن بلند مشکیم خیلی میاد. خیلی باهاشون حال میکنم. عین اون دو روز اول آتن و اون دو روز اول سانتورینی که تنها بودم. یه تجربهی عجیب و ناب. حال امروزم عجیبه هم. قرارامو کنسل کردم. با خودم گفتم حوالی ظهر صبحانه میخورم میرم موزه. میرم موزه تا شب. تا شب که نه، تا ساعت هفت. علی اساماس داد امروز روز آخر نمایشگاهه، موزه تا هفت شب بازه، خودمم هستم، بیا. گفتم میام سر میزنم بهت حتما. حوصله ندارم موهامو صاف کنم. موس زدم بهشون همینجوری کِرو شن تاب بخورن بیان بالا. خیلی وقته دیگه موهامو صاف نمیکنم. اینجوری عین کولیها میشم و به حال و روز این روزام بیشتر میام. هدفونمو میذارم تو گوشم با یه حال خوب و رها و معلق میرم موزه تا ساعت هفت شه. بعدش نمیدونم چی میشه. دل تو دلم نیست. معلقم. ته دلم روشنه هم.
|
Comments:
Post a Comment
|