Desire knows no bounds |
Monday, August 22, 2016
شاعر میفرماد «عهد نابستن از آن بِه، که ببندی و نپایی».
بابابزرگ اولین خدای من بود تو زندگی. بچه که بودم، مامانبابام هر دو میرفتن سر کار، لذا من تا سالها پیش بابابزرگاینا زندگی میکردم عملا. نوهی اول بودم و سروزبوندار، بابابزرگ هم حامی مطلق و بیچونوچرای من. یه بار در عالم کودکی گیر داده بودم که تخمهی آفتابگردون میخوام که توی گلشه هنوز، یعنی یه گل آفتابگردون واقعی که تخمهش رسیده باشه. بابابزرگ گفت میگم امشب برات بیارن. گفتم قول؟ گفت قول. یادمه شب دیدم مامانبزرگ برآشفتهست و دارن با بابابزرگ بگومگو میکنن و صورت سفید مامانی گل انداخته. یه عالمه مهمون داشتن و از ظهر از دو تا از خدمتکارا خبری نبود و مامانبزرگ مونده بود دستتنها. غروب فهمیده بود بابابزرگ اون دوتا رو فرستاده دو تا ده مختلف گل آفتابگردون تخمهدار پیدا کنن واسه من. مامانبزرگ هم عصبانی که نه تنها به فکر من نیستی، چه خبره این بچه رو اینقد لوس میکنی و پسفردا واسه خودش خوب نیست فکر میکنه هر چی اراده کنه باید برآورده بشه و الخ. بابابزرگ عذرخواهی کرد، ولی تهش گفت چارهای نداشتم، اگه بهش قول نداده بودم تا امشب، سعدالله و صنم رو فردا میفرستادم ده؛ قول داده بودم به بچه اما. شوربختانه، همین تکخاطرهْ سرلوحهی زندگیم شد، و هرقدر آینده نشون داد حق با مامانبزرگم بود، در سرلوحهم خدشهای وارد نشد که نشد. خیلی ناییو بر این باورم که مَرده و قولش. لذا تا کنون به شدت به قول آدما پایبندم. هنوز که هنوزه سادهلوحانه قول آدمها رو باور میکنم و بر مبنای حرفشون برنامهریزی میکنم میرم جلو. بارها خلافش ثابت شده بِهِم هم، اما باعث نشده در اصل ماجرا خللی وارد بیاد. ایمانم رو به «قول» از دست ندادم، صرفا یکییکی ایمانم رو به «آدم»ها از دست دادم. در این حد که تنها همسر زندگیم و تنها عشق زندگیم رو بیکموکاست با همین معیار انتخاب کردم. آدمی رو انتخاب کردم که بشه روی قولش حساب کرد. سر اولی ضایع شدم البته، سر دومی نه هنوز. بزنم به تخته. مهمترین چیزی که آقای کا رو برای من اینهمه با بقیه متفاوت کرده همین عنصر قول و اعتماده. آقای کا تنها آدمیه که هر قولی بده، پاش وایمیسته، نو متر وات. هیچی بیش از این نمیتونه اعتماد آدمها رو به هم جلب کنه، و هیچی به قدر اعتماد، اینهمه آدمها رو به هم نزدیک نمیکنه. بیلیو اور نات، من هنوز ساموار به آدمها اعتماد میکنم. اعتماد یعنی حرفها و قولهاشون رو باور میکنم. و دونکیشوتوار فکر میکنم مرده و قولش، فکر میکنم وقتی کسی حرفی رو بزنه پاش وایمیسته، و هربار سورپرایز میشم هم. امروز باز هم سورپرایز شدم. لذا چرا یه قولی رو میدین که وقتِ اجراییشدنش جا میزنین و میکشین کنار. ترنآفترین کاره بهخدا، تمام تأثیرات قبلی رو هم میشوره با خودش میبره حتا. نکنید آقایان. |
Comments:
Post a Comment
|