Desire knows no bounds |
Saturday, August 20, 2016
MUJI
وقتایی که علیرضا میاد میشینه رو مبلقرمزهی دفتر من، تبدیل میشه به یه منتقد هارش. به قول خودش نگاه نقادانهش به همهچی یکی از ویژگیهای بارز مرحومه، و نمیدونمتر چرا مبلقرمزه اینهمه تشدیدش میکنه. رفتیم بالا و پایینو دوباره دیدیم. زیرزمین، حیاط. راه رفتیم تو فضا. چرخیدیم. به در و دیوار فکر کردیم. گفتم یادته اون بالا رو؟ کاناپه نارنجیه؟ گفت یادمه. گفت خیلی حال غریبی بود. خیلی حال غریبی بود. نشستیم رو پلان و طراحی جدید گالری کار کردیم. شروع کرد خط کشیدن. مث همهی وقتاش که وقتی فکر میکنه و حرف میزنه داره خط میکشه. گفت دخترت زنگ زد بهم. گفتم اوهوم. گفت گپ زدیم با هم، انتخاب رشته و اینا. گفت از دور جذاب شده کلی. گفت یه سری چیزا رو توضیح دادم براش. گفتم اوهوم. گفت میدونستی قبل از اینکه دفتر جدیدمو بگیرم قبلیه رو رینووه کردم، سال بعدش با فشار شماها این جا جدیده رو گرفتم؟ خندیدیم. دیگه حرفی نزدیم. با آدم باهوشا لازم نیست زیاد حرف بزنی. گفتم درسته به نظرت پس؟ گفت درسته به نظرم پس. آخر شب که رفت، انگار یه دورهی زندگیم باهاش رفت. دراز کشیدم رو مبل قرمزه. نمیدونم تا کی اونجا موندم. |
Comments:
Post a Comment
|