Desire knows no bounds |
Saturday, September 3, 2016
بعد از سالها رفتم یه مهمونی که توش هیشکیو نمیشناختم و هیشکی منو نمیشناخت. هیچ آدم مرتبط به کار و زندگیم توش نبود. تو بی آنست؟ بهغایت خوش گذشت. رفتیم رو ابرا، بهقدری که اوتوبانِ آخر شب قدر یه جادهشمال طول کشید. یادم رفته بود بودن با یه آدم دیگه در ملأ عام چه شکلیه. یادم رفته بود مدلِ خودم تو مهمونی بودن بیکه کسی بخواد قضاوتهاشو بعدا در زندگیم دخیل کنه چه مزهای داره. فرداش سهی بعد از ظهر بیدار شدیم. دوش گرفتیم و صبحانه درست کردیم و مستند دیدیم و عکسای قدیمی چاپشدهش رو. انگار یه گوشهی متروکی یه جای دنیا. گفت ازین به بعد فقط میریم مهمونی آدمای غریبه که هیچ ربطی بهمون ندارن. موافق بودم.
|
Comments:
Post a Comment
|