Desire knows no bounds |
Saturday, December 10, 2016
استارت پروژه رو زدم، دو تا دستانداز بزرگ رو رد کردم، نفسم بند اومد حین راه، ولی رد کردم، و حالا رسیدهم ابتدای جادهی اصلی، جادهی سخت اصلی. امروز یادداشتهام و برنامهها رو گذاشتم جلوم روی میز، یه کم بهشون خیره شدم. سپس پاشدم رفتم نشستم روی راکینگچیر (صندلی چوبی ننویی؟) دم پنجره، زیر آفتاب، خیره به افق! این مرحله رو نمیدونم چهجوری رد کنم. استارت بازی رو زدهم و راه برگشت ندارم و قصد برگشت هم، ازینور فقط یه آقای یونیورس میتونه کمکم کنه، ولاغیر. لذا برنامهم اینه تا پایان روز خیره بمونم به افق:|
|
Comments:
Post a Comment
|