Desire knows no bounds |
Sunday, December 18, 2016
فکر کردم باید به شکل خلوت خودم درآیم.
سید میگوید تا حالا کسی را ندیدهام اینهمه مثل تو شبیه خلوت خودش باشد. علیرضا گفته بود چه خانهات، چه محل کارت، چه مدل زندگیات عین به عینِ اینستاگرامات است. دخترک میگوید هر وقت مامان نبود، بالاخره از توی یکی از همین شبکههای اجتماعی میشود فهمید همین الان دقیقا کجاست و دارد چهکار میکند.
به زعم خودم، زندگیام و تصاویر زندگیام ثبت عین به عین روزهای مناند. به زعمتر خودم اما خیال میکنم هنوز شبیه خلوت خودم نیستم. شبیه آن «خود»ی که توی «اترنال سانشاین آو د فیلان» تعریف شده بود نیستم. آن تکههایی از «خود» که همیشه پنهانشان کردهایم، سرکوبشان کردهایم، از دستشان خجالت کشیدهایم و از مواجهشدن با آنها طفره رفتهایم.
حالا؟ حالا با تمام اتفاقهای اخیر زندگیم، به طرز غریبی دلم میخواهد به شکل خلوت خود باشم. تمرین سخت و غریبیست برای من. اما دلم میخواهد تمام پوشههای خاکگرفتهی این سالها را، که چندان زیاد هم نیستند از قضا، از کشوهای گذشتهام بکشم بیرون بگذارم روی میز. دلم میخواهد بشینم یکییکی تکلیفم را باهاشان روشن کنم. که یعنی خیال میکنم وقتش رسیده که از زندگیام ایشو-زدایی کنم. ایشو؟ فارسیاش میشود گرهِ ذهنیِ ناشی از تجاربِ ناگوارِ طولانی در گذشتهی استمراری؟
سالهای سال بهانهی خوش آب و رنگِ «ناتوانی این دستهای سیمانی» را داشتم. بعد چند سالی را در «بُرههی حساس کنونی» و «دورانِ پُست-تروما» به سر بردم و در این چند سال اخیر هم درصدد شناسایی و پذیرش ایشوهای زندگیام برآمدهام!
آقای کا گفته بود دنیای درونی تو آنقدر بزرگ و پیچیده است که هیچ انرژی برای پرداختن به دنیای بیرون باقی نمیماند برایت. معاشرتم با الف، این روزها، مدام مرا یاد این جمله میاندازد. الف، خوب یا بد، دلنشین یا آزاردهنده، به غایت همین است که هست، و هیچچیز به قدر این جِنیوئین بودن، به قدرِ اینهمه اوریجینالیتی، اینهمه اصالتِ رفتاری داشتن مرا شیفته نمیکند.
حالا؟ حالا بابت همین اتفاقهای جدید زندگیام است که خیال میکنم وقتش رسیده «گرههایِ ذهنیِ ناشی از تجاربِ ناگوارِ طولانی در گذشتهی استمراری»ام را بگذارم روی میز، یکییکی باهاشان مواجه شوم، پروندههایم را ورق بزنم، بگذارم اگر قرار است تیزی لبهی کاغذها دستم را ببُرد، ببُرد، زخمها را بگذارم روی میز و بگذارم هوا بخورند و سر صبر رویشان بسته شود خشک شود بیفتد. فکر میکنم وقتش رسیده اینجوری آن بخش بزرگی از ذهنم را که به ثبت و نگهداری این پوشههای خاکگرفتهی بیمصرف اختصاص دادهام، خانهتکانی میکنم، دیفرَگ میکنم، سبک میشوم خالی میشوم تا هر چه بیشتر به خلوت خود شبیه شوم تا به هیأت خلوت خود درآیم.
دلم میخواهد کنارم برای یک نفر دیگر هم جا باز شود. بیچمدان و بسته و اضافهبار و الخ. یکجورهایی سبک، مثل همان دختری که در قطارهای بین شهری/کشوری سفرهای اروپا نقشش را بازی کردم. دختری که یک پیراهن آبی گشاد تنش بود، آبی تیره، و یک جفت آلاستار سورمهای، یک دافلبگ قهوهای، همان که به محض ورود به فرودگاه ورشو خریده بود، یک ژاکت کتانی خاکیرنگ، با کتابدفتر و مداد و موبایل دستش، و هدفون آویزان از گردنش.
به سید گفتم بعد از آرتفر پاریس برویم سفر قطار-طور. برویم طرف همان دهکدههای دامنهی آلپ. کوه و دشت و مه و الخ. گفت اوهوم. فکر کردم قبلش اما چه دلم میخواهد گرههای ذهنیِ ناشی از تجاربِ ناگوارِ طولانی در گذشتهی استمراریام را یکی یکی، ولو با کمک دندان، باز کرده باشم خانهتکانی کرده باشم سبک شده باشم. که بعد بشینم توی قطار، دختری در قطار، و از تماشای انعکاس تصویر خودم و آدم بغلدستیم توی شیشههای رو به دشتِ قطار، نترسم. باید به هیأت خلوت خود درآیم.
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
Comments:
Post a Comment
|