Desire knows no bounds |
Tuesday, December 20, 2016 گفت حواست هست که اگه این ماجرا رو پابلیک کنی بخش بزرگی از محبوبیتت رو از دست میدی؟ گفتم اوهوم. گفت خب؟ گفتم دِر آر کانسیکوئنسِز؛ هر کاری کنیم هر تصمیمی بگیریم بالطبع یه سری پیامد داره. به شخصه اوکیام با پیامدهاش. گفت واقعا؟ گفتم واقعا. شبتر ازم پرسید چی دوست داری تو این استیج؟ گفتم همینی که هست رو دوست دارم. گفت نه، میخوام درست جواب بدی. گیج، منگ و خواب بودم. فک کنم جوابنداده خوابم برد. قبلترش غلت زده بودم رو شکم خوابیده بودم، همینجور که با موهام ور میرفت نان استاپ حرف زده بودم. حرف زده بودیم. یهجوری که انگار خزیدیم تو لونهمون. یهجور گرم و نرمی بود مدل حرف زدنه. یهجور حرف زدنِ مخصوصِ آدمای صمیمی. مخصوص آدمایی که در مورد هم کِر میکنن. قبل از اون لپتاپو گذاشته بود رو شکمش بغلم کرده بود بشینیم ویلا انتخاب کنیم. خوابم میومد. هرازگاهی سرمو میاورد بالا مونیتورو نگاه کنم ببینم این خوبه؟ ویلای لب دریا، مبله، دوبلکس، با استخر. گفتم خبالا، چه خبره مگه. گفت وقتی میتونیم، چرا که نه. گفت کوچهها همه سنگفرش سنگی دارن پر از گلهای سرخآبی. سردرهای آبیِ آبی، سفید و آبی، عین سانتورینی. گفت عین سانتورینی. گفت مطمئنم تو این سه ماه دیگه ازینجا تکون نمیخوری، پاتو نمیذاری ایران. گفتم نذاشتمم نذاشتم. کتابه سه ماه کار داره. گفت میدونی شرایط عوض میشه؟ گفتم آره بابا، میدووووونم. طوری نیست که. شرایط همیشه عوض میشه. ترس نداره. گفت هیشکیو ندیدم اینهمه اندازهی تو زندگیو شوخی بگیره. گفتم جدیام تموم شده. زندگی یه شوخی گندهست. جدیش بگیری تو رودروایستی باید جدیجدی تا تهش بری. گفت چه برعکس منی. گفتم اوهوم. یهجوری گفتم اوهوم که انگار خزیدهم تو لونهم. |
Comments:
Post a Comment
|