Desire knows no bounds |
Thursday, December 8, 2016
حالا قرصها کار خودشان را کردهاند. بدنم شبیه اسفنجی آبگرفته، لَخت و سنگین و آرام است. ملافهها بوی شوینده و نرمکننده میدهند. از لای پنجره، سرمای ملایمی میآید تو. میروم چراغ را خاموش کنم. فکر میکنم کاش همین امشب، گیرم کمی دیرتر، میآمدی.
دیروز نخستین بخش «به سوی فانوس دریایی» را به پایان رساندم، و امروز بخش دوم را شروع کردم. درست نمیدانم آن را چگونه بنویسم -این مشکلترین قطعهی انتزاعیِ رمان است- باید خانهای خالی را شرح دهم، هیچ آدم یا شخصیتپردازی در کار نیست، گذشت زمان است، زمان بیچهره و بیچشم، بدون چیزی که بتوان بر آن تکیه کرد.* *از یادداشتهای روزانهی ویرجینیا وولف |
Comments:
Post a Comment
|