Desire knows no bounds |
Tuesday, December 27, 2016
کارها به آرامی پیش میروند. به آرامی؟ به کُندی؟ فرق چندانی ندارد هم. دلم شور نمیزند پس همهچیز خوب پیش خواهد رفت. برای برنامهریزیهایمان به قدر کافی وقت دارم و این روزها روی چند پروژهی موازی فکر میکنم. مینویسم. مراحل اولیهشان را پیش میبرم. و همینها. تهران شلوغ و پردود و پرترافیک است. دسکتاپ گالری را آوردهام خانه، گذاشتهام کنار لپتاپ، و روزها زیر آفتاب دلپذیری که پهن میشود توی سالن خانه، مینشینم پشت میز ناهارخوری، یا روی مبل روبروی پنجره، و کارها را آرام آرام و به طور موازی پیش میبرم. از اینکه فعلا هر روز هر روز قرار نیست توی این قیامت ماشینها بروم بیرون، حالم خوب میشود.
حالا وقتی صبح زود بیدار میشوم، بیشتر روز را در رختخواب میگذرانم و لذت میبرم؛ روز با استراحتهای آرام و طبیعی، کمی سرزدن به چاپخانه؛ به راحتی در آبهای ژرف افکارم فرو رفتن و قایقرانی در جهانی زیرزمینی؛ و بعد، شب، با خواندن جوناتان سوئیفت، پر کردن منبع آن چشمه.* یکی دو تا کتاب آکادمیک و یکی دو تا کتاب دیگر در دست دارم. اوقات کتابخوانیام به شکلی مشهود زیاد شده. کمتر میروم سراغ موبایل و لپتاپ و اینترنت. کتاب میخوانم و فیلم میبینم و کمی هم سریال، چاشنی اوقات خستگی آخر شب. سید هم اینجاست. همین دور و بر. گاهی کنار دستم، گاهی توی توالت، گاهی توی اتاق خودش، گاهی همینجا پشت میز. راستی در این چند روزه بسیار خشنود بودهام. نمیفهمم چرا. شاید علت آن سر عقل آمدن باشد.* سید گفت میرویم سفر. یک سفر چندروزه. برنامهریزی برای سفر طولانیترمان، سفر چندماههی آخر سال. گفتم خب. البته نه به این آسانی. همیشه در برابر هر پیشنهاد بیموقعای مقاومت میکنم. اما آخر سر میگویم خب. خوبی سفر این است که چندروزی مرا از اینهمه شلوغی کاری میکشانَد بیرون. هرج و مرج بنایی و حراج و نمایشگاهها و دکوراسیون و انتخاب متریال و الخ. چندروزی میروم کنار دریا، با یکی دوتا کتاب دفتر و چمدانی سبک. سید میگوید این سفر کوتاه غیرمنتظره برای خودت هم خوب است. بیسفر، بداخلاق میشوی. کلا بداخلاقم من. شاید هم بیسفر بداخلاقتر میشوم. نمیدانم. لابد درست میگوید. ذهنم در حال بیکاری فعال میشود؛ و غالبا دست به کاری نزدن برایم مفید است. در حال خواندنِ بایرون و موروآ هستم.* فردا اول وقت میروم گلفروشی. دلم میخواهد برای الف به خاطر عزادار بودنش گل بفرستم. احساس میکنم از آخرین باری که من و دوستم را در روز افتتاحیه دید، کمی فاصله گرفته. احساس میکنم احساس تنهایی میکند. برایش گل خواهم فرستاد، یک بغل لیلیوم سفید مثلا، غیرمنتظره. بعد میآیم خانه، ظرفها و لباسها را میگذارم توی ماشین، گلدانها را آب میدهم. خانه را مرتب میکنم. چمدانم را میبندم و منتظر سید میمانم. راستی در این چند روزه بسیار خشنود بودهام. نمیفهمم چرا. شاید علت آن سر عقل آمدن باشد.* یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت *از یادداشتهای روزانهی ویرجینیا وولف Labels: las comillas |
Comments:
Post a Comment
|