Desire knows no bounds |
Monday, December 5, 2016
از صبح نشسته بودم تو آفتاب به کتاب خوندن. نه رفتم مهمونی، نه رفتم سر کار. حالم از دو شب قبل گرفته بود هنوز. عصر شنیدم دخترک داره پای تلفن به یکی میگه فک کنم مامانم حالش خوب نیست، بیرون نرفته اصن. همهش داره کتاب میخونه. سر شب دوستپسرش چندتا توییکس و اسنیکرز و آب نباتچوبی آورد دم خونه داد به دخترک که اینا رو واسه مامانت آوردهم. سطح شناختام ازش!
|
Comments:
Post a Comment
|