Desire knows no bounds |
Wednesday, December 14, 2016
U better get used to it
گفت تو هم همینجوری که منم؟ گفتم دقیقن. گفتم چه عجیب، نه؟ گفت خیلی عجیب. فک کن یه بچهی ۵ساله رو نگه داشته باشی پشت در بستهی یه اتاق، هی بخواد بره تو، هی نذاری، هی لج کنه، هی گریه کنه، هی بداخلاقی کنه هی لجبازی کنه هی خودشو بزنه به در و دیوار، درو باز کنی بره تو، بره تو بشینه یه گوشه سرش به کار خودش، بشینه و آروم بگیره، خیالش راحت شه که تو اتاقه، انگار نه انگار که تا دو دیقه پیش داشت خودشو به در و دیوار میکوبوند. همون. گفت نمیفهمم چهطور حس آدم میتونه ظرف چند ساعت اینجوری عوض شه. نه من و تو فرقی کردیم، نه کار جدیدی میکنیم، نه هیچی. گفتم اوهوم. گفتم خوبی؟ گفت اوهوم. فک میکنم چه دقیقن همینو میخواستم. همین رفتن تو اتاق، همین آروم گرفتنه، همین نشستن دم آتیش و کتاب خوندن و فیلم دیدن و حرف زدن و آروم گرفتن. چه اولین بارمه. |
Comments:
Post a Comment
|