Desire knows no bounds |
Tuesday, January 3, 2017
باران میبارید. باران میبارید اما هوا آفتابی بود و دریا دیگر موجهای دیشب را نداشت. به چشمبرهمزدنی شده بود بعدازظهر. باران هنوز میبارید که رفته بودیم بیرون. رفته بودیم حوالی مرکز دهکده. کوچهها باریکتر شده بودند و سنگفرشهای خیس، رنگیتر. تعداد کافهها و رستورانها و میخانهها و پابها زیادتر شده بود و ماشینها کمتر و دهکده، دهکدهتر. فکر کرده بودیم اوهوم. فکر کرده بودیم چه همان جاییست که دنبالش میگشتیم. فکر کرده بودم اوهوم. فکر کرده بودم چه دلم همین را خواسته بود. تجربهی چند ماه زندگی در دهکدهای گوشهی دنیا، ویلایی دو طبقه، رو به دریا، کوچک و جمع و جور، نورگیر و پر آفتاب، عسلیهای فلزی قدیمی روی تراس طبقهی بالا و حیاط و باغچه و چمن و استخر و شاید حتا یکی از همین سگهای هاسکی. و خب سید. طبعا سید.
فکر کردم توی چنین دهکدهای آدم کار زیادی برای انجام دادن ندارد. صبحهای زود میشود رفت لب ساحل، دوید، و عرقریزان و نفسزنان برگشت خانه، با بوی قهوه و میز صبحانهی چیده شده. بعد از صبحانه میشود نگاهی به سرفصل خبرها و ایمیلهای روزانه بندازی و کارها را از راه دور رتق و فتق کنی و تازه ساعت ده صبح شده باشد. میشود قدری بنویسی و قدری روی ترجمهها کار کنی، تا ظهر. حیاط لابد سنجاب دارد. و یک دسته هیزم شکستهشده. و یک ماشین چمنزنی. عصرها همان کافهی همیشگی. سوپ مرغ و چای و پای سیب و دارچین. شب؟ لابد اغلب مینشینیم کنار اجاق هیزمی همین میخانهی روبرو، یکی دو گیلاس شراب و کمی پنیر و کمی گپ و گفت با مردی که اولین بار همینجا بهمان سیگار تعارف کرد، شب سال نو؛ و بعد قدم میزنیم تا خانه، با لیلی، هاسکی بزرگِ سیاهسفید خوشتیپمان. فکر کرده بودم اینها را میگذارم توی برنامهی پنج سال آینده، بیکه بدانم چهطور. فکر کرده بودم هرجور شده این شیوهی زندگی را تجربه خواهم کرد، یک روزی بالاخره. هیچ فکر نکرده بودم اما یکی از همین روزها، همینجوری که هستیم، اینجا باشیم که الان. فکر نکرده بودم دیزایر نوز نو باوندز. یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
Comments:
Post a Comment
|