Desire knows no bounds |
Sunday, February 12, 2017
در باب آویزانی
«هر كس به شكل غيرقانونی، مالی را از تصرف ديگری بیرضايت او خارج يا به هر نحو ديگر آن را حيف و ميل كند، به اتهام تصرف عدوانی محاكمه خواهد شد...». کتاب رو دوست داشتم و همزمان دوست نداشتم. تا آخرش خوندم، اما دوباره نمیرم سراغش. کتاب رو دوست نداشتم در واقع، اما اونقدر به خوبی مبحث «آویزون بودن» رو تبیین کرده بود که تا آخر ادامهش دادم. نمیفهمیدم چرا این کتاب اینهمه داره اذیتم میکنه. میخوندمش و در عین حال طاقت خوندنش رو نداشتم. جایی در مورد کتاب نوشته بود: «نویسنده در این کتاب به راحتی با قدرت و شفافیتی مستقیم با خواننده دربارهی احساسات خامش (امید، عشق، شرم، غم، درد و…) صحبت میکند». شاید اون شفافیت مستقیم، اون تیکهی از شرم نوشتنش داشت اینهمه مجذوبم میکرد. جایی دیگه خوندم «کتابیست در باب عشق یکطرفه و مردی که دختری را دستمایهی بازی احساسی قرار میدهد». و خب شاید همین تیکهش تحریکم میکرد که تا آخر، کتاب رو بخونم. از نظر من مرد، گناهکار نبود. صرفا در معرض عشقی یکطرفه قرار داشت و این موضع، موضعی که بعضی نقدها در قبال شخصیت مرد داستان گرفته بودن خشم منو برمیانگیخت. درواقع به شدت خشمگینام میکرد چون به کَرّات و به عینه در چنین موقعیتی قرار گرفته بودم و بارها و بارها به بیاخلاقی متهم شده بودم، به پروسهای که عملا دخل خاصی درش نداشتم اما قربانی ماجرا، مایل بود تمام وقایع رو پراجکت کنه و بار تقصیر رو به دوش من بندازه. روابط یکطرفه، جذابیت و کشش و عشقی که متقابل نیست و تعاملی که وجود نداره، یا بدتر، توهمش وجود داره. هر بار استر چیزی میگفت، سکوت میشد. هوگو هرگز حرفِ او را دنبال نمیکرد. استر همیشه آنچه را هوگو میگفت، دنبال میکرد. هیچیک از آن دو در واقع، به گفتههای استر علاقهمند نبود، اما هر دو به هوگو علاقه داشتند. کتاب رو ادامه دادم چون عصبانی بودم از تمام عذابوجدانی که سالها با خودم حمل کرده بودم. از عذاب وجدانی که از آویزونبودنِ آدمهای آویزون به من تزریق شده بود. بعضی آدما کلا نقش قربانی رو بازی میکنن. از قربانی بودن، از فداکاری، از زخم خوردن و رنج بردن لذت میبرن. وارد رابطهای میشن که دلشون میخواد، دنیا رو و رابطه رو و آدم مقابلشون رو از دریچهی چشم خودشون میبینن فقط، و فکر میکنن من آدم کامل و مناسبیام برای این رابطه، برای این آدم. وقتی ریجکت میشن اما، به جای اینکه دلایل ریجکت شدن، دلایل پذیرفته نشدن و دلایل کار نکردن اون رابطه رو بررسی کنن، در مقام انکار، در مقامِ انکارِ ضعفهای احتمالیشون، نقش قربانی رو بازی میکنن. در واقع نقش بازی نمیکنن، دچارِ توهمِ خود-قربانی-پنداری میشن و در مقابل هر فکتی که این موقعیت رو نقض کنه گارد میگیرن و واکنش اگزجره نشون میدن. برخی از دوستانش به دشواری تحمل میکردند که استر نمیپذیرفت چنین حقی ندارد، یا خود را خوار میکند. کسانی که پیوسته میکوشیدند نیازهای خود را سرکوب کنند تا مطلوبِ دیگران باشند یا پیوسته شایسته رفتار میکردند تا مزاحم دیگران نباشند، از این خودپسندیِ او که نمیفهمید «نخواستهشده» است، آزرده میشدند. به او میگفتند هوگو چیزی به تو بدهکار نیست. استر استدلالهایشان را واکاوی میکرد، اما نمیپذیرفت که مجابکننده باشند. در روابط یکطرفه، بخش بزرگی از رابطه، توی ذهن اونیکه عاشقه اتفاق میفته. بیکه لزوما نمود بیرونی داشته باشه. عاشق، برای توضیح خودش مدام جملاتش رو با «من فکر میکردم»، «من تو دلم گفتم»، «من خیال میکردم» شروع میکنه. در واقع همچنان خودش راوی اول شخصه، بیکه خواسش باشه در عالم واقع، توی سر طرف مقابل، داره چه اتفاقی میفته. چیزهایی که برای عاشق واضح و مبرهنه، برای طرف دیگهی رابطه، برای طرف سبکتر، اصلا دیدنی نیست. اصلا به دهنش خطور هم نمیکنه. و عاشق، این رو نمیبینه. مدام دنبال بهانهای، دلیلی چیزی میگرده که اوضاع رو عوض کنه. که اوضاع عوض بشه. استر رفت پاریس. اما پاریس رفتن به او کمک نکرد. آدم وقتی دردش را همراه خود میبَرَد، هیچچیز به او کمک نمیکند. کتاب رو دوباره میخونم. |
Comments:
Post a Comment
|