Desire knows no bounds |
Monday, February 27, 2017
بدنش را رفتم پایین. بوسیدن لبانش، دستهاش، سینه و بازوانش برایم کافی نبود. مرد را به تمامی میخواستم. همانجور که سخت در آغوشم گرفته بود، که سخت در آغوشش بودم و تنهامان به غایت در هم فرو رفته بود، باز چیزی مرا بیتابِ مرد میکرد. بیتابِ داشتناش، داشتناش به تمامی. بدنش را رفتم پایین. موهایم را از چنگش رها کردم در امتداد خطی که از گودی کاسهی گردنش شروع شده بود بدنش را رفتم پایین. نفس کشید. عمیق و آرام نفس کشید. زبانم را لغزاندم به راست؛ استخوان برجستهی بالای پاها، راست. استخوان را به آرامی آمدم پایین، اریب. مرد نفس کشید. عمیقتر. زبانم را فرو کردم میان شیب رانها و پاهایش را باز کردم از هم. بیتاب میخواستماش. میخواستم مال من باشد و مال من نبود و منْ بیقرار، میان دستها و پاهاش سرگردان مانده بودم. زبانم را میان شیبهای تنش چرخاندم. مرد آنجا بود و نبود. آنجا بود به تمامی. در دو قدمی من. نداشتماش اما. به تمامی نداشتماش. نفس کشید. گلویش را سخت فشردم. گلویش را و تناش را زیر دستهام، زیر صورتم به سختی فشردم. بالا. پایین. بالا. پایین. نفسش را داد تو. نفسش ماند تو. بدنش را آرام، بدنش را به تمامیْ اما آرام به کام کشیدم. آرام. جوری که در من بود و نبود. جوری که به تمامی از آنِ من بود و نبود. نفسش ایستاد. مرد از خود بازایستاد. جوری که انگار آنجا بود. انگار از آنِ خود نبود دیگر. مال من بود. مال من شده بود. بیدفاع و بینفس، به تملک من درآمده بود. زمان به کندی گذشت. آرام. کند. تند. متناوب. مرتعش. داغ. لغزان. طولانی. بیوقفه. روی لبهی داشتن و نداشتن. بودن و نبودن. آرام. کند. تند. عمیق. مدام. به تمامی در کام کشیدماش. رها شد در من. مرد به هیأتِ موجودی پناهآورده به من، خالی شد از خودش، آرام گرفت در من. فکر کردم چه مرد را به غایت در خود پوشیدهام در تنم. چه مرد را به تمامی در خود گرفتهام. فکر کردم چه همین گونه که در کام میکشماش دوستش میدارم.
|
Comments:
Post a Comment
|