Desire knows no bounds |
Thursday, February 23, 2017
ساعت شش غروب پنجشنبه است. از آن «ساعت سه»هاییست که سارتر میگوید. ساعتی که برای هر کاری یا خیلی دیر است، یا خیلی زود. یا اصلا، از آن وقتهاییست که کاش وسط کاری بودم، مشغول جایی رفتن، مشغول فیلم دیدن، مشغول کتاب خواندن؛ اینجا نبودن. اینجا؛ اینطور که حواست به زندگی باشد و به آدمها و به اتفاقهای پیرامونت. به اتفاقهایی که قرار است بیفتد، ممکن است بیفتد، ممکن است نیفتد.
پای لپتاپ خودم نیستم. دارم با ویندوز کار میکنم و هیچچیز سر جایش نیست. نه نیمفاصله، نه ویرگول، نه پ، و نه خیلی چیزهای دیگر. سالهاست از ویندوز استفاده نکردهام. در استفاده از سیستم عامل ویندوز و در استفاده از دسته چک و از کفش پاشنهبلند و داشبورد ووردپرس و گوشی سامسونگ یا هر گوشی دیگری جز آیفون، کُند و گیج میشوم. توی چنین وقتهایی از روز، چنین وقتهایی از زندگی هم گیج و کُند میشوم. نزدیک ساعتهایی که تعریف مشخصی ندارند، غروب شده/نشده و هنوز روز است اما یکجوری که انگار شب است، ساعتهای حد فاصل بین چیزی، حدفاصل بعدازظهرِ دیر، تا غروب، تا شب شود، از این هفته تا هفتهی دیگر، از امسال تا سال آینده، نزدیکِ ددلاینها، نزدیک شروعهای جدید، اتفاقهای جدید، آدمهای جدید، حوالی تمام اینها گیج و کند میشوم. هی زمان را میخواهم نگه دارم، میخواهم برگردانم عقب، آنقدر که دیر میشود، خیلی دیر، زیادی به ددلاین نزدیک میشوم و میرسم به روزها و شبهای شارِت. به ساعتهایی که سیفزون قبلی را ترک کردهام و وارد زون جدید نشدهام و بلاتکلیف و گیج و معلق و مضطربم. ساعتهای نشستن در ایستگاه، توقف در فرودگاه ترانزیت، جایی میانهی ماندن و رفتن. اینجور وقتها کار خاصی نمیکنم. خیره میشوم به صفحهی مونیتور. گوشهی ناخنام را با دندان میکَنم. با تلاش فراوان سعی میکنم یک جوشِ سرسیاهِ فرضی را از زیر پوست بکِشم بیرون. رویهی زخمی که دارد خشک میشود را بکَنم بیندازم زمین. خودم را بنشانم روی صندلی بدهکار، صندلی مقصر، صندلی خطاکار. قادرم به تنهایی خودم را به صلیب ببندم و خودم را تازیانه بزنم و به سوی خودم سنگ پرتاب کنم. فرصتهای گَل و گشاد، مهلتهای طولانی، پلههای دوتا یکی، تمام اینها مرا فلج میکند. وارد پرانتز میشوم و یک علامت سکون، یک علامت «کارگران مشغول کارند» میگذارم بالای سرم، زمان میگذرد، زمان میگذرد، زمان میگذرد، و تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم از پرانتز بیایم بیرون دوباره موتورم را روشن کنم راه بیفتم زمان زیادی از من تلف میکند. زمانی زیاد و انرژیای زیادتر. مضطرب میشوم. ناتوان و ناامید میشوم و عصبانی میشوم . عصبانی میمانم. |
Comments:
Post a Comment
|