Desire knows no bounds |
Sunday, April 30, 2017
«ماجرای خانه و لاکپشت»
لاکپشت شدهام. عضلات بدنم از فرط ورزش نکردن و حرکات نامناسب، سفت و خشک و بدقلق شده. آنقدر خشک و آنقدر بدقلق که تختِ پشتم دارد کمکم میشود مثل یک قطعه سنگ. سنگ سفت. دارد میشود مثل لاکِ لاکپشت. جوری سفت شده و جوری سنگین شده که هر روز، بردنش را با خودم، اینور و آنور، احساس میکنم. میشود گفت خانه به دوشم. به حال خودم رهایم کنند، دلم میخواهد سرم را فرو کنم توی لاک خودم، همین لاک سنگینی که روی پشتم در حال روییدن است، و همه چیز را رها کنم به امان خدا. نمیشود اما. لاکِ پشتم روز به روز دارد بزرگتر و سنگینتر میشود. بساط نرمش و کشش و یوگا و الخ دوباره به راه افتاده. پشتم گِزگِز میکند و گاهی با پوزخند به دوربین خیره میشود. من اما از خانه به دوشی و از لاکپشتی آنقدر چشمم ترسیده و آنقدر خسته و کلافهام که بیخیال پوزخندهای دنیا، قصد دارم از دست هر دوشان خلاص شوم. اراده و صبر ایوب میخواهد و کفش آهنین، که من ندارم، قبول. اما همینجور لنگانلنگان و کجکج هم که شده، پیاش را میگیرم، درست همینجوری که این روزها راه میروم. اینجا نوشتماش که حال و دردش را، که حال و دردم را، یادم باشد، یادم بماند. حالا هم لابد بلند میشوم قسمت بعدی سریال را میبینم و با خود میگویم «مگر چهقدر میتواند بد باشد». |
Comments:
Post a Comment
|