Desire knows no bounds |
Tuesday, May 16, 2017
در کودکی نام پاریس برایم طنینی بود از دوردستی دستنیافتنی... پاریس پیوندی بود میان سه احساس ناهمگون: حریم ممنوعه، وسوسه، و زیبایی. حسی توأمان از جذبه و هیبت، آدم را فرا میخواند در عین آنکه پس میراند.*
دارم کتاب «در جستوجوی فضاهای گمشده» رو میخونم. رسیدم به بخشی که به پاریس اختصاص داده. یاد حس خودم افتادم از پاریس. از پاریسای که برای اولین بار دیدم و پاریسای که تو دفعات بعدی تجربهش کردم. پاریس به من حس هیلتون رو میده. یه سرهنگ اتوکشیدهی باابهتِ باوقارِ بازنشسته. کهنه و قدیمی و اصیل، با اخلاق و عادات ویژهی خودش. از دور آدمو مجذوب و مرعوب میکنه، از نزدیک اما سینهش خسخس میکنه و یه وقتایی دستاش میلرزه. موقع پیادهروی تو پاریس، موقع رانندگی تو شهر یا جاده، موقع خرید، موقع رستوران و کافه و موزه و گالری و الخ، هیچوقت اونقدرها دلم براش نرفت. انگار وظیفهی پاریسبودن رو داره به جا میاره. انگار بدیهیه که باشکوه و زیبا و کثیف و شلخته و کهنه باشه. اونهمه کتابهای هنری درجه یک رو، اونهمه مادرن آرت رو، اونهمه تنوع و خوشلباسی در پوشش مردم رو اگه تو پاریس نبینی، کجا قراره ببینی. عوضش یه شهری مث ورشو سورپرایزم کرد. اصن هنوز حالم با اروپای شرقی بهتره. آنِ خودشو داره. اینهمه آشنا و بدیهی و متفرعن نیست. بیادعا غافلگیرت میکنه. بهت مجال راه رفتن و کشف کردن میده. این وسط اما، یه جاهایی اما، یه جاهایی مث استانبول، مث رُم، مث بیروت، و مث فلورانس، همچنان نفسگیرن برام. کهنه و تکراری نمیشن. در مقایسه با زیباییهای پراگ و آمستردام و وین و حتا طبیعتهای بکری مث اون دِهِه تو اتریش یا سوییس، این چهارتا شهر هنوز یه حال دیگه دارن برام. یه حال شخصی که بخشیش طبعن به خاطرات و تجارب شخصیم از این شهرا و همسفرام برمیگرده، یه بخش دیگهش اما تو ذات خود شهره. تو ساختار سختافزاری شهر. که مثلن اگه پاریس، هیلتون باشه، اینا سوفیتلن. یوزرفرندلی و سرحال و کژوال-اِلِگَنت. والتر بنیامین میگوید: پاریس برای فرد پرسهزن (Flaneur) همان دورنماست. به عبارت دقیقتر، پرسهزن، شهر را به صورت دو قطب دیالکتیک میبیند. یعنی از یک سو شهر به سان دورنمایی در برابرش گشاده میشود، و از سوی دیگر مانند اتاقی در برش میگیرد.* در جستوجوی فضاهای گمشده --- داریوش شایگان |
Comments:
Post a Comment
|