Desire knows no bounds |
Tuesday, May 30, 2017
فک کن نشستی تو یه اتاق، داری ماکِت درست میکنی. کاری که احتیاج به تمرکز داره و دقت و ظرافت و زمان. بچهی پنجساله اومده پشت در میخواد بیاد تو. وسایل ماکتسازی واسه یه بچهی پنجساله خطرناکه. میخواد به همهچی دست بزنه و در مورد همهچی سوال کنه. تمرکزتو به هم میریزه و از کار اصلیت میمونی. فارغ ازینا، فکر میکنی اصن جای بچهی پنجساله تو اون اتاق نیست. براش توضیح میدی که نمیشه بیاد تو اتاق. معقول و منطقی. طبعن منطق تو رو نمیفهمه. دلایلت برای اون کار نمیکنه. اول اصرار میکنه اصرار میکنه اصرار میکنه بعد کمکم عصبانی میشه حرص میخوره بداخلاق میشه گریه میکنه جیغ میزنه، کافیه در اتاقو ببندی روش، شروع میکنه مشت کوبیدن به در و پرت کردن اشیای مختلف به در و دیوار و گریه و گریه و جیغ و داد و گریه. قاعدتن آخرش یه جایی خسته میشه خوابش میبره. فرداش؟ باز همین بساط. پسفرداش؟ باز همین بساط. بچههه، ولو پنجساله، اگه کمی هوش داشته باشه اما، از روز سوم به بعد شروع میکنه استراتژیشو عوض کردن. دیگه بیهوده با مشت به در بسته نمیکوبه. یا درک میکنه اون اتاق جاش نیست و از اصرار بیجا دست برمیداره، یا میگرده به یه طریق دیگه نرمت کنه و به خواستهش برسه.
بچهی پنجساله، بزرگتر که میشه، دیگه یاد میگیره کجاها اصرار کنه کجاها نه. یاد میگیره کجاها جاشه کجاها نیست. یاد میگیره عصبانیت و خشمش رو کنترل کنه و وسایل مختلفو پرت نکنه به در و دیوار. یاد میگیره بیوقفه و مدام گریه نکنه جیع نکشه داد نزنه. در واقع، بزرگتر که میشه، مهارتهای اجتماعی بیشتری کسب میکنه و رویکردش در مقایسه با اون بچهی پنجسالهای که پشت در مونده بود و مشت میکوبید به در، عوض میشه قاعدتن. غمگین کجاست؟ غمگین بچهی پنجاهسالهایه که از پنجسالگی تا حالا رویکردش عوض نشده. |
Comments:
Post a Comment
|