Desire knows no bounds |
Thursday, May 4, 2017
تن غمین است افسوس
بارها، و بارها، این شعر مالارمه را خواندهام، هنوز هم میخوانم، حکایتِ حالِ من است. فکر کردن به اینکه مرز باریکی وجود دارد بین حالِ خوب و حالِ بد؛ و با اینهمه من اکنون حالِ بدی دارم. خوب نیستم؛ آگاهم به جزئیاتِ دردم. نمیتوانم از این مرز باریک عبور کنم. برای عبور باید «بیتفاوت» بود، من نیستم. نمیتوانم بیتفاوت باشم. قدرتش را ندارم. بیخیالیْ خیالِ من نیست. من به آکندگی و انباشتگی و فشار حافظه و خاطره عادت دارم. سیر میکنم در اندوهم. اندوه مرا به «او» نزدیکتر میکند. پیوند دارند باهم: ملالی که امیدهای بیرحم غمینش کردهاند.
.
در کتاب «در جستجوی زمان از دست رفته» سوان صورت اودت را میان دستانش، اندکی دور از خود، قرار میدهد. پیش نیامده او را ببوسد. میخواهد در چند ثانیهای که به بوسیدن مانده به اندیشهاش فرصت دهد خود را به آن لحظه برساند و شاهد برآوردن رویایی باشد که مدتها به آن مشغول بود. خیره میشود به او، با همان نگاهی که: «در روز رفتن به سفر دلمان میخواهد با آن چشماندازی را که برای همیشه پشتسر میگذاریم از آن خود کنیم و ببریم.»
.
تصویر: از کتاب «نوشتن، همین و تمام». آخرین یادداشتهای مارگریت دوراس. زیستن در مرز؛ با «یان». حالْ نه خوب است و نه بد. عشاق در مرزاند؛ همیشه خوب، همیشه بد. پناهگاه کوچکی است این کتاب، برای آنها که هنوز «به آخرین وداع دستمالها باور دارند.». میشود از آن دلدادگی را یاد گرفت. فهمید «تن» صدا دارد، وقتی دو قلب بههم میرسند. مینویسد دوراس: «تو نوشته شدهای، با همین جسمی که داری. من این مطلب را همینجا درز میگیرم تا مطلب دیگری را دربارهات از سر گیرم، دربارهی تو، بهجای تو.» از «او» نمیشود نوشت. چند سطر که بنویسی نیرویی ناشناخته صفحه را ورق میزند! کلمهها از او جا میمانند. صفحات سیاه میشوند؛ ورق میخورند؛ انگار بخواهند هر چه زودتر به او برسند. یادداشتهای عاشقانه ناتماماند. مثل خود معشوق که بیانتهاست. بخشیش تا ابد در هاله میماند.
زاهد بارخدا
Labels: UnderlineD |
Comments:
Post a Comment
|