Desire knows no bounds |
Tuesday, June 20, 2017
نشسته بودم تو آفتاب، رو تراس. داشتم کتاب میخوندم. دخترک خواب بود. دراز کشیده بود رو تختش، خواب بود، پتوش نصفهنیمه روش بود، و موبایلش تو بغلش بود. دقیقا تو بغلش، بین ساعد و پهلوش.
دخترک عاشق دوستپسرشه. چند ساله که با همن. سالهاست دارن با هم معاشرت میکنن و مهمونی و پیژامهی همدیگه رو بلدن. کوچیک و هپی و تعطیل. این اواخر اما، مدتیه همهش تو آن و آفن. هی با هم آشتی میکنن هی باز دعواشون میشه. هر دفعه هم داره یه الگوی مشخص تکرار میشه. گیر کردهن تو یه لوپ معیوب. پریروزا به قدری عصبانی بود که تا حالا کم شده بود اینقدر عصبانی ببینم دخترک رو. اومد اعلام کرد فلانی رو بلاک کردم. دوستپسرش رو میگفت. بعد مث بیشترِ آدمای تازهبرکآپ کرده اتاقشو ریخت بیرون مرتب کرد آشپزخونه و کابینتا رو مرتب کرد و رفت باشگاه بدنسازی ثبتنام کرد. دیروز نشستیم مفصل حرف زدیم با هم. دلش پر بود اما عاشق. میدونست دارن سر چیزای بیاهمیت لجبازی میکنن، اما نمیتونست از هرتشدنش صرفنظر کنه در عین حال. دو روز بود از هم خبری نداشتن. آخر حرفامون، با چشمای درشت پر از اشکش گفت مامان مسج میدی بهش؟
خیلی سختمه که پیغام بدم به پسره. از اینکه این اواخر اینقدر دخترک رو درگیر و عصبانی کرده از دستش عصبانیام و راستش از برکآپشون خوشحال میشم هم. دخترک اما، وقتی با چشمای درشت و خیسش اونجوری مستأصل بهم گفت مامان مسج میدی بهش، دلم مچاله شد. نصف روز طاقت آوردم که با پسره حرف نزنم. دخترک اما جوری چسبیده بود به موبایلش و جوری هی میومد سر حرفو باهام باز کنه که دیگه طاقت نیاوردم. به پسره پیغام دادم فلانیجان، باید با هم حرف بزنیم، فلان موقع بیا اینجا. دو سه تا جمله بینمون رد و بدل شد و واسه امروز با هم قرار گذاشتیم. پسره خیلی از من میترسه. خیلی هم مودبه. ترس از لابهلای تکتک جملاتش میرد بیرون. نصفشب پیغام داده بود میشه آشتی کنیم بعد بیام پیشتون؟ دخترک گفت هاها، به نظرم طفلی ترجیح داده با من آشتی کنه تا بیاد با تو حرف بزنه. تو آفتاب تراس نشسته بودم داشتم کتاب میخوندم. نگاهم افتاد به دخترک که خوابیده بود رو تخت، پتوش نصفهنیمه، و موبایلشو بغل کرده بود. میدونستم تمام این روزا چشمبهراه یه نشونهی کوچیک، یه پیغام کوچیک از پسرهست. وقتی بهش گفتم به پسره پیغام دادم و با هم قرار گذاشتیم، گل از گلش شکفت. یهجوری بغلم کرد که انگار رفیقیم. یهجوری گل از گلش شکفت که نه به خاطر این که ممکنه آشتی کنن با هم، به خاطر این که من، مامان مغرورش که واسه روابط خودش هم حاضر نیست پا پیش بذاره هرگز، به خاطر دخترکش پیغام داده. نه به خاطر پیغامه، به خاطر اینکه دخترک معتقده دتس وات فرندز دو. وقتی منم با پارتنرم برکآپ کرده بودم، تمام تلاشش رو کرد که ما رو به هم کانکت کنه دوباره. دخترک معتقده آدما وقتی تو رابطهن و قهر میکنن، عصبانیتر و جوزدهتر و بیمنطقتر از اونیان که بتونن در لحظه پا پیش بذارن برای ترمیم رابطه. معتقده این وسط یه کاتالیزور لازمه. یه دوست، که ادامهی اون رابطه و طرفینش براش مهم باشن، که حاضر باشه انرژی صرف کنه و رابطه رو از دستاندازی که دچارش شده دربیاره. وقتی به دخترک گفتم که به پسره پیغام دادم، گل از گلش شکفت، چون احساس کرد دوستشم، دوست واقعیشم. و احساس کرد یکی دیگه هم هست این وسط که بخواد برای ادامه و ترمیم این رابطه تلاش کنه. دخترک گل از گلش شکفت و یه چیزایی رو نگفته سپرد به من. |
Comments:
Post a Comment
|