Desire knows no bounds |
Wednesday, July 12, 2017
نامهی وارده:
سلام اونباری که نامه نوشته بودم حالم خوشتر بود، الان کمی کلافهم. بیشترش از گرماست. دیشب گریه کردم از گرما از اینکه امیر درکم نمیکرد که چهقدر گرممه و در مورد زاویه و بالا پایینی پنکه دم اتاق با من جَر میکرد. الان دراز کشیدهم، رو رختخواب دونفرهمون که در واقع دوتا تشک کنار همه رو زمین، با روتختی دستدوز هندی که سیاهه، روش نقش و نگارای ماهی و فیل و درخت و آدم داره. از بعد از یه قصهای رنگ سیاه برام جادویی شد. تو داستان هفتپیکر نظامی رو خوندی؟ قصه میرسه به جایی که هفتتا گنبد هر کدوم یک رنگ بر اساس هفت سیاره برای هفتتا زن ساخته میشه، یکیش سیاهه، و زن هندی انتخابش میکنه. قشنگی قصه اینجاست که ما داریم یه قصه میخونیم پادشاه از زن هندی یه قصه میخواد زن تعریف میکنه تو بچگیش زن سیاهپوشی میومده قصر براشون قصه میگفته یکی از قصهها در مورد پادشاهی بوده که هرکی از اونجا رد میشده رو مهمون میکرده و پذیرایی و بعد ازش یه قصه میخواسته، و اینجا قصهی سیاهپوش تعریف میشه... قصه قصه قصه قصه. من عاشق قصه و داستانم. یکی از کارایی که میکنم اینه که نامه میخرم. اینبار جمعهبازار همهی نامههایی که به آدرس محمود محمدی، سربازی در کرمان بود رو خریدم و خب خیلی قصهی واقعی عجیبیه. نامهها از مادر پدرش دوستش خواهراش پسرداییش و پروین معشوقهشه. تو نامههای پدر مادرش مدام از اینکه این به دردت نمیخوره و دوست ندارهست و نامههای دختره چیزای دیگه. من از نامه خوشم میاد. تو اولین زنی هستی که برات مینویسم. باید برم استانبولی که بار گذاشتمو خاموش کنم، آبدوغخیارو آماده کنم، و میز ناهارو بچینم. پ. ن. شاید تا شب باز بنویسم، خسته نشو، جوابم لازم نیست بدی، ولی بخونتم. هیجدهم تیر نود و شش رو به پنجرهی رو به درخت بادام |
Comments:
Post a Comment
|