Desire knows no bounds |
Sunday, July 9, 2017
سرپیچ لامپ اتاقخواب خرابه. مدتهاست. مدتها که یعنی سالها. سالها که یعنی حداقل از چار سال پیش به اینور، از آخرین باری که یه دوستپسر فنی داشتم. بابا هم هر بار میاد خونهمون، اینقد چیزای مهمتر داریم درست کنه که هیچوقت نوبت به سرپیچ اتاقخواب نرسیده. بعد حال سرپیچه اینجوریه که یه چند روز کار میکنه، بعد دو سه شب کار نمیکنه، بعد محلش نذاری باز یه هو خودش نصفشب روشن میشه و به همین منوال.
دو هفته پیش داشتم موبایلمو با آیتیونز سینک میکردم که یههو شمارهی یه آدم مهمی رو گوشیم افتاد اونقدر که از دیدن اسمش هول شدم موبایلو از کابل کشیدم بیرون و اینا. سپس شبش دریافتم یه سری چیزای موبایله دیگه سر جاش نیست. میرفتی تو ستینگ، یه سری از آپشنای مهم گوشی دیگه نبود. یه سری از اپمپا و فایلا و عکسا و اینام نبود. به آیتیونز هم که وصلش میکردم، آیتیونزم نمیشناختش. امکان احیای بکآپ قبلی رو هم فعال نمیکرد برام. یه خورده بهش ور رفتم و یه خورده سرچ کردم و چیز زیادی دستگیرم نشد. دکترِ مکام هم ایران نبود. اعصاب هم نداشتم حوصله هم نداشتم، لذا بیخیالش شدم. دو سه روز بعد تصادفی دیدم ا، فلان آپشن توی ستینگم برگشته سر جاش. رفتم نگاه کردم، دیدم اپهام و موزیکام و عکسام و فایلامم برگشتهن حتا. ماهی که گذشت، خرداد، یکی از بدترین و پرتنشترین دورههای زندگیم بود. بعد از مدتها خوشگذرونی و بیخیالی، یه هو هزارتا مشکل مختلف از جوانب مختلف زندگی هوار شد سرم. بریدم یه جا دیگه رسما. هیچ کاری از دستم برنمیومد و حتا در کمال شگفتی دیدم دیگه مث سابق آدمایی رو هم ندارم که کمکم کنن. تق. اعتماد به نفسم شکست. در ته چاهِ خود-زنی و هیچکاریازدستمبرنمیادگی و خود-لوزر-بینی و الخ، آخرین تعالیم تراپیست بزرگوارم رو به خاطر آوردم و به خودم دو سه هفته فرصت دادم که بداخلاق باشم سگ باشم بیحوصله باشم افسرده باشم ناامید باشم منفعل باشم بخزم تو غارم و فریاد وای چه بدبختم من سر بدم در خلوت خودم. امروز که بیدار شدم اما، اونم در وضعیت درد و استراحت مطلق، دیدم ا، خیلی سرپیچطور حالم بهتر شده. دیدم ا، مث قبلنا حوصله دارم امید به زندگی دارم حتا علاقمندم کارای عقبافتادهمو انجام بدم و الخ، بیکه فشاری بالا سرم باشه، باکه حتا گواهی پزشک دارم که الان معافم و باید تعطیل کنم برم. دو تا تلفن هم از صبح تا حالا بهم شد، که طی اونا بهم اعلام شد دو تا از خارشای مهم مغزیم که خیلی فرسایشی شده بود برطرف شده. باورم نمیشد. بیکه خودم هیچ تلاشی کرده باشم. زمانی که ناامیدِ ناامید بودم از کار کردن اون آپشنا. میخوام بگم آدم هنگ میکنه یه وقتایی. وقتی هم هنگ میکنه دیگه هیچیش درست کار نمیکنه. دیگه هیچی سر جاش نیست. فلج میشی. جسمی و روحی. اگه آدم یاد گرفته باشه اون فلج موقت رو به رسمیت بشناسه، به خودش اجازه بده که بگه آقا، من همهی تلاشمو کردم، بیشتر از این دیگه از دستم بر نیومد، بیشتر از این زورم نمیرسه؛ و اگه بتونه این دورهی فلج رو پشت سر بذاره، بدون اینکه گیر کنه و آسیبرسانی کنه به خودش و اطرافیانش، دست از سرزنش مدام خودش و دیگران که برداره، بعدش، بلافاصله بعدش سیستم خودبهخود از هنگ مود خارج میشه. یه روز صبح از خواب پا میشی، میبینی برگشتی. میبینی دیگه دنیا مث قبل خاکستری نیست. میبینی باتری داری و قادری از جات بلند شی بری مشکلاتتو حل کنی، ولو با شعبدهبازی، ولو بالصین. آیرونیک ماجرا فقط اینجاست که درست امروز که به لحاظ روحی قادرم از جام پاشم، فیزیکلی استراحت مطلقم. آقای یونیورس؟ اوهوم. یه وودی آلن گندهست. |
Comments:
هميشه واسه م سوال بوده كه چرا فكر مي كنين يونيورس آقاست :))
Post a Comment
|