Desire knows no bounds |
Saturday, July 29, 2017
حوالی ۱۲ شب بود که دن پیغام داد لباس بپوش دارم میام دنبالت. پرسیدم کجا؟؟ گفت دیرمون شده سؤال نپرس، یه ترولی جمع و جور سفری ببند، لباس خنک، وسایل آفتاب و شنا، یه دست لباس رسمی، یه ژاکت نازک واسه شب، پاسپورتتو هم بردار. پرسیدم وات؟؟؟ نوشت ۲۰ دیقهی دیگه دم خونهتم.
ازونجایی که میدونستم سؤال بیشتر فایدهای نداره، و ازونجایی که همیشه اون کیف کوچیک قرمزهی مخصوص خردهریز سفر رو پک شده و آماده دارم، در عرض ده دقیقه چمدونمو بستم رفتم دوش گرفتم و سپس شروع کردم گشتن دنبال پاسپورتم. نیم ساعت بعد تو راه فرودگاه بودیم. دن گفت از هیاهوی این چند وقت تو تهران خسته شدهم. دیگه دیدم نمیکشم. آفتاب و آرامش دلم میخواد. دو هفته پیش با جمل صحبت کردم با پرینس پییر یه قرار گذاشتم بریم راجع به دو تا پروژههات حرف بزنیم باهاشون. لذا داریم میریم موناکو. |
Comments:
یک روزی همین شکلی می رم
Post a Comment
|