Desire knows no bounds |
Saturday, July 22, 2017
روایات نامعکوس - ۱۳
آقای هومْ برام نوشت مرسی که این مدت با من بودی. با تو خوش میگذره. اما فقط این نیس. هوش و شخصیتت باعث میشه آدم وقتی با توئه، به این رابطهش مغرور باشه و افتخار کنه. حرف زدن با تو، بودن با تو، دیدن تو لذتبخش بود. خیلی. و؟ و برکآپ کردیم. چرا؟ چون سپس نوشت اما تو نفس و چرایی با هم بودن رو گم کردی. صرفن انتظار دریافت محبت و اهمیت دارم ازت، که نمیگیرم. من؟ از قضا فکر میکردم یه بار در زندگیم دارم کِر میکنم. دارم توجه و گذشت و مهربونی میکنم. اما مثکه اِسکِیلهامون تعاریفمون مصادیقمون با هم متفاوت بود. اما تهش بازم شد مث باقی رابطههام. تهش بازم رسیدم به همین جملهی معروف که «توجه نمیکنی، کِر نمیکنی، محبت نمیکنی». دیگه این بار خلع سلاح شدم راستش. تو موارد قبلی هر کی این حرفا رو بهم میزد میگفتم حق داره خب. اینبار اما، این باری که به زعم خودم در حال «آی دید مای بست» بودم، بازم همین آش شد و همین کاسه. لذا به این نتیجه رسیدم که اصن از من، از درختِ پرتقال، نباید انتظار میوهی سیب داشت، یا برعکس. به قول میم که میگفت آخه اونیکه با «تو» میاد تو رابطه و ازت انتظار یه آدم معقول و مهربون داره از همون اول سخت در اشتباهه. من؟ من وقتی یه حرفی رو خیلی بهم بزنن، به عنوان یه عکسالعمل دفاعی، همون لباسه رو میکنم تنم و میگم اوهوم، دتس می، متأسفم، خدافظ. نه که عمدی باشهها، اما وقتی نتیجهی رفتارم، باتلاش و بیتلاش عین همه، از خودم ناامید میشم و میگم نمیتونم دیگه بابا، ولم کنین اصن، اقتضای طبیعتم این است لابد. کالبدشکافی: این ماجرا یه لایهی دیگه هم داره. نمیدونم اینی که میخوام بگم آیا یه دلیله واقعا، یا بهونه. اما هر چی که هست، ممکنه یه واقعیتِ ایگنورشده باشه. من سالهاست که یه سینگل مامام. مامان دو تا بچه که الان دیگه میرن دانشگاه. از ۲۰سالگی تا الان دارم شبانهروز احساس مسئولیت میکنم. دارم مراقبت میکنم. دارم توجه میکنم تربیت میکنم حمایت میکنم. گاهی فکر میکنم این مدامْ مسئولْ بودن، از من یه فراری ساخته. فرار از هر مسئولیت طولانیِ جدیدی. از نگهداری از گل و گیاه گرفته تا همستر و گربه و لاکپشت تا همکار و دوست و پارتنر. گاهی فکر میکنم مادر بودن، اونقدر ازم انرژی گرفته که دیگه به هیچ قیمتی حاضر نیستم مواظب کسی یا چیزی باشم. دلم میخواد لاابالی باشم اصن. بیمسئولیت، بیفکر، بیتوجه. هر چیزی که به مراقبت و توجه من احتیاج داشته باشه پسم میزنه. فراریم میده. شاید اصن دلم مامان میخواد. یه حامی و یه مراقب بیقید و شرط. کسی که در ازای هیچ چیزی دوستم داشته باشه. اداره کردن کار، اداره کردن خونه، اداره کردن بچهی اول، اداره کردن بچهی دوم، و توأمان اداره کردن دو تا نوجوون هر کدوم به تنهایی یه شغل تماموقته. هر کسی تو تکتک اینا به کمک و همدلی احتیاج داره. من اما تو تمام این سالها همیشه همه کارو تنهایی انجام دادهم و اوهوم، شاید واسه همینه که دیگه مراقبتِ جدیدی برنمیتابم. شاید واسه همینه که از هر اشارهی کوچیکی فرار میکنم. شاید واسه همینه که وقتی به اداره کردن روابطم میرسه، دیگه همهی جونام تموم شده. دیگه باتری ندارم و فقط دلم میخواد به هیچی فکر نکنم، مواظبم باشن، لوسم کنن و خیالم راحت باشه که یه کوه پشتمه. و اوهوم، این انتظار، تو چارچوبِ یه رابطهی معقول و دوطرفه نمیگنجه. و اوهوم، من خستهم بنابراین بهتره بیخیال شم و از هر چه رنگ و بویی از تعلق و تعهد داره فرار کنم. |
میخوام بگم که احساستون رو خوب میفهمم و اقتضای طبیعت شمااز دید من خواننده اتفاقا بسیار هم کر کننده و محبت ورزنده است و اتفاقاتر (تاثیر شماست ها :)) که بسیار ظریف و دقیق بهش میپردازین. اما خب تعاریف و مصادیق این ها برای آدم های مختلف فرق داره دیگه. وقتی نتیجه میده که یا روش های توجه کردنمون به هم شبیه باشه (که خیلی لوس میشه) و یا بتونیم تفاوت روش ها رو بپذیریم و ازش لذت ببریم. که ما نوع بشر گویا کمی سختیم در این زمینه!